حكايت عارفانه ، شکایت پشه به درگاه سلیمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت سلیمان (ع) که بر همه موجودات حکومت می‏کرد، زبان همه را می‏دانست، و در ستیزهای آنها بین آنها داوری می‏کرد.
روزی پشه‏ای از سر علفها برخاست و به حضور سلیمان (ع) آمد و گفت: به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!
سلیمان گفت: دشمن تو کیست؟ و شکایت تو از او چیست؟
پشه گفت: دشمن من باد است، و شکایتم از باد این است که هر وقت به من می‏رسد مرا مانند پر کاهی به این دشت و آن دشت می‏برد و سرنگون می‏سازد.
سلیمان گفت: درد دادگاه عدل من باید هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهای آنها را بشنوم و بین آنها قضاوت کنم.
خصم تنها گرد بر آرد، صد نفیرgggggهان و هان، بی خصم قول او مگیر
پشه گفت: حق باتو است، که باید خصم حاضر گردد.
حضرت سلیمان به باد صبا فرمان داد تا در جلسه دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاکی، جواب دهد.
باد بی درنگ به فرمان سلیمان، تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد، سلیمان به پشه گفت همین جا باش، در میان شما قضاوت کنم.
پشه گفت: اگر باد اینجا باشد من دیگر نیستم، زیرا باد مرا می‏گریزاند.
گفت: ای شه! مرگ من از مرگ اوست‏gggggخود سیاه این روز من از دود اوست‏
او چو آمد من کجا یابم قرارgggggکاو برآرد ازنهاد من دمار
ای برادر!این جریان را خوب دریاب، و بدان که اگر خواسته باشی نسیم باد خدائی و بهشتی بر روح و جان تو بوزد، پشه‏های گناه را از وجود خود دور ساز، وقتی که روح و جان تو، فرودگاه پشه‏ها مادیت گردد بدانکه در آنجا باد روحبخش الهی و نور خدائی نیست. چرا که وقتی نور تابید، سایه‏های را از بین می‏برد.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0