حكايت عارفانه ، شکوه دشمن شکن امام کاظم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
شخصی بنام «نفیع انصاری» کنار در کاخ هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) ایستاده بود، در این هنگام ناگاه دید شخصی سوار بر الاغ نزدیک کاخ آمد، دربان تا او را دید با احترام شایانی از او استقبال کرد و با شتاب داخل کاخ شد و اجازه گرفت و آن شخص سوار الاغ خود وارد کاخ گردید.
نفیع انصاری از عبدالعزیزبن عمر (یکی از شخصیتها که در آنجا بود) پرسید: این آقا چه کسی بود که آنهمه مورد احترام قرار گرفت؟
عبدالعزیز گفت: این آقا، بزرگ خاندان ابوطالب و سرور خاندان آل محمّد (ص) یعنی موسیبن جعفر (ع) بود.
نفیع گفت: «من کسی را عاجزتر و خوارتر از این درباریان (هارون) ندیدم که در مورد مردی که میتواند آنها را از تخت سلطنت به زیر بکشد این گونه رفتار کنند و آنهمه از او احترام به عمل آورند، آگاه باش که اگر و (امام کاظم) بیرون آمد من به گونهای با او برخورد کنم تا او را کوچک و سرافکنده نمایم».
عبدالعزیز به نفیع گفت: چنین کاری نکن، زیرا این شخص (امام کاظم) از خاندانی است که: اندک است کسی متعرّض آنها شود و سرشکسته و شرمنده نگردد، آن هم شرمندگیای که ننگ آن تا آخر دنیا باقی بماند.
ولی نفیع که کی فرد خودخواه و از خود راضی بود، سخن عبدالعزیز را، تحویل نگرفت و تصمیم گرفت که امام موسیبن جعفر (ع) را هنگام خروج، با گفتار نابجای خود کوچک نماید.
امام کاظم (ع) از کاخ بیرون آمد، نفیع با کمال گستاخی به جلو رفت و افسار الاغ آنحضرت را گرفت و گفت: آهای! تو کیستی؟
امام فرمود: آهای! اگر از نسب من میپرسی، من پسر محمّد حبیباللّه فرزند اسماعیل ذبیحاللّه فرزند ابراهیم خلیل خدا هستم.
و اگر از وطنم میپرسی، اهل همان محلی هستم که خداوند حج آن را بر همه مسلمین، اگر تو از آنها هستی، واجب نموده است، یعنی اهل مکه هستم، و اگر قصد فخر فروشی داری، سوگند به خدا مشرکین قوم من (قریش) حاضر نشدند تا مسلمین قوم تو را همتای خود قرار دهند، بلکه (در جنگ بدر) گفتند: «ای محمّد (ص)! همتاهای ما از قریش را به میدان ما بفرست!»
و اگر منظور تو، آوازه و نام است ما از افرادی هستیم که خداوند در نمازهای یومیه واجب کرده که بر ما درود بفرستی و بگوئی اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد: «خدایا درود بفرست بر محمّد (ص) و آل محمّد (ص)»، ما همان آل محمّد (ص) هستیم افسار الاغ را رها کن.
نفیع که از بیانات قاطع امام کاظم (ع) لرزه بر اندام شده بود، با کمال شرمندگی و سرافکندگی، افسار را رها کرد و از آنجا دور شد.
عبدالعزیز، او را دید به او گفت: «نگفتم به تو که نمیتوان با اینها (که از خاندان نبوت هستند) سر به سر گذاشت؟».
آری باید گفت:
چراغی را که ایزد برفروزدgggggهر آنکس پف کند ریشش بسوزد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
