حكايت عارفانه ، عطایش را به لقایش بخشیدم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
فقیری، شدیداً به یکی از لوازم زندگی، نیاز پیدا کرد، یکی از آشنایان پس از آگاهی به نیاز شدید، او به او پیشنهاد کرد که: فلانکس، ثروت کلان دارد، اگر او به نیاز تو آگاه شود، قطعاً آن را تأمین میکند.»
فقیر گفت: «من او را نمیشناسم.»
مرد آشنا گفت: «من با کمال میل، تو را به او معرفی میکنم.»
فقیر از پیشنهاد او خوشحال شد، و همراه او نزد ثروتمند رفتند، فقیر وقتی که وارد خانه ثروتمند شد، تا چشمش به چهره ثروتمند خورد، دید: «فردی لبهای خویش را روی هم نهاده و چهره خود را درهم گرفته، و با غرور مخصوص در صدر مجلس لمیده است و به اطراف مینگرد.»
فقیر که یک شخص آبرومند، و دارای عزّت نفس بود، هیچ سخنی نگفت و بی درنگ از خانه ثروتمند بیرون آمد، مرد آشنا به او گفت: «چرا چنین کردی؟!»
فقیر در پاسخ گفت:«عطایش را به بهایش بخشیدم» (یعنی چهرهاش آنچنان درهم کشیده و برج زهر مار بود که مرا از تقاضا در نزدش، منصرف ساخت).
مبر حاجت بنزد یکتر شروری که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر حاجت بری نزد کسی بر که از رویش بنقد آسوده گردی
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
