حكايت عارفانه ، کیفر کرد مغرور
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
یکی از رؤسای کرد که قلدر بی رحم بود، مهمان شاهزادهای شد و کنار سفره او نشست، از قضا دو کبک بریان در میان سفره نهاده بودند، همین که چشم قلدر کرد به آن کبکها افتاد، خندید، شاهزاده از علت خنده او پرسید، او گفت: در آغاز جوانی روزی سر راه تاجری را گرفتم و وقتی که خواستم او را بکشم، رو به دو کبکی کرد که بر سر کوه نشسته بودند و گفت: «ای کبکها! گواه باشید که این مرد قاتل من است»، اکنون که این دو کبک را بریان شده در میان سفره دیدم، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد (که اکنون کبکها نیز کشته شدهاند و خوراک من هستند و دیگر نیستند که شاهد قتل او باشند).
شاهزاده که فردی غیور بود، به کرد قاتل گفت: «اتفاقاً کبکها گواهی خود را دادند»، سپس دستور داد گردن او را زدند و او به این ترتیب به کیفر جنابتش رسید.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
