حكايت عارفانه ، گفتگوی چهار نفر کر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مردی کر بود و شغلش بنائی بود، در جائی اشتغال به بنائی داشت، یک نفر به آنجا آمد و به او گفت خدا قوت بده، او خیال کرد میگوید: دیوار کج است، ناراحت شد و کارش را رها کرد و با اوقات تلخ به خانه آمد و به زنش گفت: «فلان فلان شده زود غذا را بیاور خستهام».
زن چون کر بود، خیال کرد راجع به لباس صحبت می کند، گفت: هر رقم لباس می خری چه مخمل و چه غیر آن، اشکال ندارد.
بعد آن زن به دخترش که کر بود گفت: بنظر شما چه رقم پارچه بخرد ؟ دخترش به خیالش راجع به داماد صحبت میکند، گفت: پسر عمویم باشد یا پسر عمّه ام، هرکدام باشد اشکال ندارد .
بعد از آن دختر نزد مادر بزرگش که او نیز آمد و گفت: به نظر شما کدام را انتخاب کنم، پسر عمو را یا پسر عمهام را؟، مادر بزرگ گفت : چیزی نرم بیاور بخورم، غذائی که نرم نباشد نمیتوانم بخورم، به این ترتیب بنّا و همسرش و دخترش و مادرش هر کدام به دلخواه خود سخن گفتند ضمنا از این داستان به نعمت ناشنوایی پی میبریم.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
