حكايت عارفانه ، از علی آموز اخلاق عمل
سابقه ایمان و فداکاری امیرمؤمنان علیه السلام را در پیشرفت آئین اسلام چیزی نیست که احتیاج به شرح و بسط داشته باشد. زیرا مانند آفتاب نیمروز روشن و معلوم است.
با این وصف در شبی که میخواست جان به جهان آفرین تسلیم و به جهان باقی سفر کند و این قفس خاکی را به اسیران آن تسلیم نماید، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن علیه السلام سفارش میکند که جنازه مرا در شهر کوفه دفن نکنید، و پیش از آنکه سپیده صبح بدمد، ببرید به سرزمین غری (واقع در حومه کوفه مرکز خلافت آن حضرت) و در آنجا به خاک بسپارید، و آن محل را از انظار پوشیده بدارید!
علیت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش این بود که میدانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش که آن روز بیشتر فرقه خوارج بودند از حل دفن آن حضرت اطلاع یابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاک خودداری نخواهند کرد.
بامداد روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری، پیش از آنکه هوا روشن شود، فرزندان مولای متقیان، امام حسن و امام حسین و جمعی از مردان شایسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مرد نمونه اسلام را از کوفه حرکت دادند و در همین موضع که هم اکنون بارگاه پرافتخارش سر بر آسمان کشیده است، به خاک سپردند، آنگاه بعد از سوگواری پر شوری که بر آن تربت پاک به عمل آوردند، به سوی کوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسیده به شهر، صدای ناله جانسوزی شنیدند. معلوم شد پیرمردی نابیناست که زمین گیر شده و تاب و توان خود را از دست داده، و در آن حال زانوی غم بغل گرفته و سرشک اشک از دیدگان فرو میریزد و گریه زاری میکند.
امام حسن (ع) جلوتر رفت و پرسید: ای پیرمرد چرا اینقدر بیتابی میکنی! و اینطور ناله و زاری مینمائی؟
پیرمرد گفت: ای آقا میبینی که من مردی نابینا و سالخوردهام و دسترسی به کسی ندارم و راه به جائی نمیبرم.
- تاکنون چه میکردی، و چگونه میگذراندی؟
- ای آقا! مرد بزرگواری در این شهر بود که پیوسته به من سر میزد و آب و غذا برایم میآورد، ولی اکنون سه روز است که نیامده است و از او خبر ندارم!
- در این مدت از وی نپرسیدی که نامش چیست؟
- بارها نامش را میپرسیدم، ولی او هر بار میگفت: من بندهای از بندگان خدا هستم. وقتی وارد این محل میشد، نوری از وی در این خانه میتابید، و احساس میکردم که در و دیواری از بوی خوش او، عطرآگین شده است.
همین که سخنان پیرمرد به اینجا رسید امام حسن و امام حسین (ع) و همراهان بیاختیار گریستند، و گفتند:
- ای پیرمرد! میدانی او کی بود؟
- نه! کی بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است.
- شما کیستید؟
- ما حسن و حسین نوادگان پیغمبر هستیم، و آن مرد بزرگ هم امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب پیشوای مسلمانان بود.
پیرمرد بینوا فریاد کشید و گفت: عجب! چه که دیگر آن حضرت پیدا نیست به نزد من نمیآید؟
- ای پیرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد، و سه روز بیمار بود و دیشب چشم از جهان فروبست، امروز او را دفن کردیم و اینک از سر قبر او برمیگردیم
پپیرمرد نالهکنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت: آقازادگان عزیز! شما را سوگند میدهم به پدر بزرگوارتان که مرا ببرید بالین تربت پاک او.
امام حسن و امام حسین علیهما السلام و همراهان نیز به حال پیرمرد رقت بردند و از همانجا بازگشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور امیرالمؤمنین علیه السلام.
همین که پیرمرد شنید که آنجا قبر مقدس امیرمؤمنان (ع) است، صورت خود را رومی ان تربت تابناک گذارد و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، و در میان اشک و آه و ناله و فریاد میگفت: خدایا، تو را قسم میدهم به مقام عصمت و طهارت امیرالمؤمنین (ع) که مرگ مرا برسان، نمیخواهم بعد از آن حضرت یک لحظه زنده باشم.
پیرمرد بیچاره گریه میکرد و ناله مینمود و از خداوند تقاضای مرگ خود داشت. دیدند صدایش آرام شد و باز هم آرامتر تا بکلی نفسش بند آمد و نقش بر زمین شد.
همین که به سراغ او رفتند دیدند ندای حق را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم نموده است. امام حسن و امام حسین هم او را غسل دادند و کفن نمودند و در همانجا یعنی کنار مرقد منور امیرالمؤمنین (ع) به خاک سپردند.(52)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
