حكايت عارفانه ، استقامت‏

سراج الدین سکاکی یکی از دانشمندان بزرگ اسلام است که در عصر خوارزمشاهیان می‏زیسته و خود نیز از مردم خوارزم بوده است.
این دانشمند نامور با اینکه ایرانی است کتابی به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی و اسلامی نوشته است، که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار می‏رود.
سکاکی در علوم عربی هنوز هم میان دانشمندان اسلام استادی خود را حفظ کرده و کسی جای او را نگرفته است. همه او را به وفور دانش می‏ستایند، و مبانب علمیش را محترم می‏شمارند.
سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه‏ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که چون در ساختن آن رنج بسیار کشیده و ابزار سلیقه نموده بود و آنرا شاهکار خود می‏دانست، به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان به دقت صندوقچه را تماشا کردند و سکاکی را مورد تحسین قرار دادند.
در این اثنا که وی ساکت و مؤدب در گوشه مجلس ایستاده و منتظر نتیجه بود، دانشمند بزرگی وارد شد.
سلطان و تمام حاضران از جای برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست، همه دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی که سخت تحت تأثیر این نشست و برخاست و تجلیل و احترام واقع شده بود، پرسید: این شخص کیست؟ گفتند: او یکی از علماء است.
سکاکی از گذشته تأسف بسیار خورد و پیش خود گفت: چرا من تحصیل علم نکنم تا به این مقام بزرگ نائل شوم؟ از آن همه رنج و زحمت که برای ساختن این صندوقچه ظریف کشیدم چه سودی بردم؟ این را گفت و از مجلس بیرون رفت و یکراست به طرف مدرسه شهر شتافت.
در آن هنگام سی سال از سنش گذشته بود، با این وصف رفت نزد مدرس و گفت: من می‏خواهم درس بخوانم تا عالم شوم! مدرس گفت: گمان نمی‏کنم تو با این سن و سال به جائی برسی! بیهوده عمرت را تلف مکن که چیزی نخواهی شد! ولی چون دید سکاکی دست بردار نیست، و همچنان اصرار دارد که درس بخواند تا عالم شود! ناچار یک مسئله بسیار ساده از فقه حنفی که مردم شهر هم پیرو آن مذهب بودند، به او یاد داد و گفت.
این مسئله را از حفظ کن و فردا وقتی پرسیدم بازگو نما، مدرس خواست بدین وسیله میزان هوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لایق دید، او را بپذیرد.
مسئله این بود: استاد گفت: پوست سگ با دباغی پاک می‏شود.
سکاکی هم برای اینکه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بار آنرا تکرار نمود تا بالاخره با همه کودنی که داشت ازبر کرد!
روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس میان شاگردان نشست و آمادگی خود را برای پاسخ دادن به پرسش استاد اعلام داشت.
استاد پرسید: خوب! درس دیروز را بازگو کن!
سکاکی که از تکرار آن مسئله ساده بسیار خسته و گیج شده بود، بعلاوه مجلس درس و شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتی گفت:
سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک می‏شود
با گفتن این جمله غریو خنده حاضران مجلس برخاست! شاگردان او را به باد مسخره گرفتند و سر بسرش گذاشتند و ریشخندش نمودند.
سکاکی از میدان در نرفت و روحیه خود را نباخت. اما پیدا بود که باطناً از این حواس پرتی و کودنی رنج می‏برد.
استاد به حال او رقت برد و برای اینکه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت کرد و جمله دیگری به وی یاد داد تا آنرا بیاموزد. بدین گونه ده سال عمر صرف کرد ولی پیشرفت قابل ملاحظه‏ای نصیبش نشد.
روزی از وضع خود بسیار دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد و به موضعی رسید که قطره‏های آب از بلندی بروی تخته سنگی می‏چکید و بر اثر ریزش مداوم خود، سوراخی در دل سنگ پدید آورده بود. سکاکی مدتی با دقت آن منظره را تماشا کرد. سپس با خود گفت: دل تو که از این سنگ سخت‏تر نیست، اگر پشت کار و استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد!
این را گفت و بی‏درنگ به شهر برگشت، و از همان سن چهل سالگی با اطمینان خاطر و توکل به خدا و جدیت تمام سرگرم فرا گرفتن رشته‏های مختلف علوم متداول عصر گردید. خدا هم او را در این راه یاری کرد و درهای علوم به رویش گشوده شد.
سرانجام به مقامی رسید که دانشمندان و فضلای روزگار تا عصر حاضر از اندوخته علمی وی استفاده می‏برند، و مهارت و استادی او را در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب می‏نگرند!(25)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0