حكايت عارفانه ، بزرگ زاده
نام حاتم طائی را همه شنیدهاند. حاتم از بزرگان عرب و مردی بلندنظر و بسیار سخیالطبع و دست و دل باز بود او هر روز دستور میداد شتری طبخ کنند تا هر کس از راه میرسد از طعام او سیر شود و از در خانهاش گرسنه برنگردد. هرگز دیده نشد که حاجتمندی از وی چیزی بخواهد و از اعطای آن امتناع ورزد.
گویند روزی در میدان جنگ با شمشیر کشیده به دشمن حمله برد. دشمن که از سخاوت طبع حاتم اطلاع داشت، گفت حاتم! چه شمشیر خوبی داری آیا ممکن است آنرا به من بدهی؟! حاتم فیالحال خشم خود را فرو برد و با ملاطفت شمشیر را به وی تسلیم نمود! گفتند: ای حاتم! چرا شمشیر برهنه به دست دشمن دادی؟ گفت: چکنم؟ نتوانستم دست رد به سینه او بزنم؟
حاتم از این که مردم نیازمند و گرسنه را سیر مینمود لذت میبرد. او این کار را از صمیم قلب انجام میداد، به همین جهت نیز جود و سخاوت او ضربالمثل شده است.
حاتم پیش از آنکه به شرف ملاقات پیغمبر گرامی فائز گردد، از جهان رفت. بعد از مرگ او ریاست قبیله طی به فرزندش عدی رسید.
عدی پسر حاتم در سخاوت و بذل و بخشش و بلندنظری و نجابت آئینه تمامنمای پدرش حاتم بود.
روزی شخصی از وی صد درهم طلب نمود. عدی گفت: من پسر حاتم طائی هستم، فقط صد درهم میخواهی؟! به خدا این مبلغ ناچیز را به تو نخواهم داد، بیشتر بخواه؟. روزی دیگر شاعری به وی گفت: ای عدی! قصیدهای در مدح تو گفتهام و هم اکنون میخوانم، عدی گفت: صبر کن تا نخست آنچه میخواهم به تو بدهم بگویم چیست، و چقدر است، سپس قصیدهات را بخوان! آنگاه صله شاعر را که مبالغ هنگفتی پول و یک اسب و یک گوسفند و چند خدمتکار بود به وی داد و گفت: اکنون بخوان! بیجهت نیست که شاعر گفته است:
بابه اقتدی عدی فی الکرم - و من یشابه ابه فما ظلم
یعنی: عدی در جود و کرم از پدرش پیروی نموده، و کسی که از پدرش پیروی کند، جای دوری نرفته است.
در سال نهم هجری پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم گروهی از سربازان اسلام را به سرداری امیرالمؤمنین علی علیه السلام به سوی قبیله طی نزدیک سرزمین اردن کنونی فرستاد تا آنها را به آئین اسلام دعوت کند و بت معروف آنها به نام فلس را نابود سازد. امیر مؤمنان علیه السلام نیز آنها را دعوت فرمود و چون نپذیرفتند با آنها پیکار نمود و بت فلس را شکست و دو شمشیر قیمتی را به اسامی مخذم و رسوب که بتپرستان به بتخانه هدیه کرده و به پیکر فلس آویخته بودند با سایر غنائم و اسیران جنگی به مدینه آورد. در آن گیر و دار عدی پسر حاتم طائی که رئیس قبیله بود و پنهانی کیش نصرانی داشت با بستگانش گریخت و به افراد قبیله خود در شام پیوست. ولی خواهر او دختر حاتم نتوانست فرار کند و با زنان قبیله اسیر گشت. سفانه دختر حاتم زنی با کمال و سخنور بود.
غنائم و اسیران را به مدینه آوردند و در جلو مسجد پیغمبر قرار دادند. لحظهای بعد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم تشریف آورد و در حالیکه علی علیه السلام در پشت سر حضرت ایستاده بود، به تماشای غنائم و اسیران پرداخت.
در این هنگام دختر حاتم برخاست و گفت. ای پیغمبر خدا! پدرم مرده و سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار (و مرا آزاد گردان) خداوند بر تو منت بگذارد.
حضرت فرمود: سرپرست تو کیست؟ گفت: عدی پسر حاتم طائی است. فرمود: همان کسی که از خدا و پیغمبر گریخت؟
دختر حاتم تصور کرد پیغمبر او را نادیده گرفته و لذا مأیوس شد و نشست. ولی امیرالمؤمنین علیه السلام که در پشت سر پیغمبر ایستاده بود به وی اشاره نمود که برخیزد و تقاضای خود را تکرار کند. سفانه نیز مجدداً برخاست و گفته خود را تکرار نمود.
پیغمبر فرمود: تو آزاد هستی، ولی صبر کن تا کسی که مورد اطمینان باشد پیدا شود و ترا نزد کسانت ببرد.
چیزی نگذشت که کاروانی که چند تن از خویشان سفانه در آن بودند، وارد مدینه شد و سفانه توانست ورود آنها را به پیغمبر اطلاع دهد.
به دستور پیغمبر لباس نوی به دختر حاتم طائی پوشانیدند و توشه راه برایش گرفتند و به دین گونه با احترام زیاد او را روانه شام کرد.
عدی در شام بود. هنگام ورود کاروان، دید که خواهرش با جمعی از آشنایان از مدینه آمده است.
سفانه برادرش عدی را سرزنش کرد که چرا او رها کرد و خود با سایر بستگان فرار نمود، سپس ماجرای اسارت و آزادی خود را از آغاز تا انجام شرح داد.
عدی از خواهرش پرسید: این مرد را چگونه میبینی؟ سفانه گفت: چنان میبینم که هر چه زودتر نزد او رفته به دین او درآئی. زیرا اگر او پیغمبر باشد، افتخار نصیب کسی میشود که زودتر به وی بگرود! و چنانچه پادشاه باشد، تو همچنان با عزت و احترام خواهی زیست. عدی رأی خواهر را پسندید و بدون این که از طرف مسلمانان تأمین جانی داشته باشد، به مدینه آمد و مستقیماً برای ملاقات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به مسجد رفت.
آمدن عدی به مدینه قدری غیر منتظره بود، هر کس او را میدید با تعجب به وی مینگریست، آنگاه به یکدیگر میگفتند: این عدی پسر حاتم طائی است!
هنگامی که عدی به مدینه میآمد از بس اوصاف نیک پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را از خواهرش و دیگران شنیده، و ندیده شیفته اخلاق پسندیده آنحضرت شده بود آرزو میکرد که وقتی به حضور مبارکش توفیق یابد آن برگزیده خدا، به وی دست دهد.
همین که وارد مسجد شد و خود را به پیغمبر معرفی نمود، حضرت با آن مقام منیع نبوت، به احترام او که بزرگ زاده نجیبی بود از جای برخاست و دست او را گرفت! و روانه خانه شدند. در میان راه زن بینوائی جلو آمد و مدتی پیغمبر را معطل کرد، و چنانکه رسم افراد نیازمند تهی دست است، از هر دری سخن گفت. پیغمبر هم ایستاد و با مهربانی و دقت زیاد به سخنان او گوش داد.
عدی که خود زعیم قوم و رئیس قبیله بود، در دل گفت: این مرد پادشاه نیست، او حتماً پیغمبر است که با حوصله و بدون رنجش تا این حد به سخنان بیهوده زنی بینوا گوش میدهد.
وقتی وارد خانه شدند، پیغبر صلی الله علیه و آله وسلم عدی را روی گلیمی نشانید و خود مقابل وی روی زمین نشست!
عدی گفت: برای من ناگوار است که شما روی زمین نشسته باشید. فرمود: تو مهمان هستی و من در منزل خود میباشم! در اینجا نیز عدی پیش خود گفت: این خوی پادشاهان نیست، این شیوه انبیاء است!
در این هنگام پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای عدی اسلام بیاور تا رستگار شوی! عدی گفت: من خود دینی دارم که معتقد به آن میباشم. فرمود: میدانم چه دینی داری من از خودت آشناتر به آئینت هستم. آیا تو پیرو مذهب رکوسی نیستی و به شیوه جاهلیت یک چهارم غنائم را به عنوان حق زعیم قوم نمیگیری؟
عدی گفت: بله میگیرم. فرمود: این عمل در دین تو حرام است!
ای عدی! یهود مورد خشم خداوند واقع شدند، نصارا نیز گمراه گشتند، اسلام بیاور تا رستگار شوی!
ای عدی! شاید به این علت اسلام نمیآوری که میبینی امروز ما فقیریم و دشمنان زیاد داریم و باور نمیکنی که با این کیفیت ما پیشرفت کنیم؟ ولی به خدا سوگند به زودی خواهی دید چنان مال دنیا در میان مسلمانان زیاد شود که نیازمندی برای گرفتن آن پیدا نشود، به خدا میشنوی که زنی سوار شتر است و از قادسیه به زیارت خانه خدا میرود، و در راه طولانی جز از خدا، از کسی ترسی ندارد، به خدا چندان زنده میمانی که ببینی بابل (59) فتح شده و کاخهای سفید آن، به دست سربازان اسلام افتاده است.
عدی از مشاهده پیغمبر و اخلاق پسندیده و ملکات فاضله آن حضرت اسلام آورد و چندان در جهان زیست که دید کاخهای سفید بابل به دست سربازان مسلمان افتاده، و دید که زنی سوار شتر است و عازم حج بیت الله میباشد و از کسی هراسی به دل راه نمیدهد.
روزی عدی این ماجرا را نقل کرد در پایان گفت: به خدا عنقریب سومین وعده پیغمبر نیز به وقوع میپیوندد و چندان اموال دنیا در اختیار مسلمانان قرار گیرد که محتاجی نباشد به سراغ آن بیاید.
عدی عمری بسیار طولانی داشت و به سال (60) هجری بدرود حیات گفت. وی مردی رشید، خوش اندام و دلاور و از یاران بزرگ امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار میرفت. در جنگهای جمل و صفین و نهروان رشادتها نمود و در دوستی و طرفداری از پیشوای بزرگ خود ثابت قدم و فداکار ماند. و چون خود بزرگ زاده بود، هواخواه بزرگان بود؟
بعد از شهادت آنحضرت، روزی به شام آمد و به ملاقات معاویه رفت. معاویه از راه سرزنش پرسید: ای عدی! پسرانت طریف و طراف و طرفه را چه کردی که با خود نیاوردی؟ گفت: همه در رکاب علی علیه السلام در جنگها کشته شدند.
معاویه گفت: پسر ابوطالب با تو منصفانه رفتار نکرد. زیرا پسران خود را سالم نگاه داشت اما فرزندان تو را به کشتن داد. عدی آن بزرگ زاده با شخصیت که انتظار چنین سخنی را نداشت، بیدرنگ گفت: نه! من با علی علیه السلام انصاف نورزیدم که او شهید شد و من زنده ماندم!
دور از حریم کوی تو شرمنده ماندهام - شرمندهام که چرا زنده ماندهام(60)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
