حكايت عارفانه ، بی‏سعادت‏

حضرت امام حسین علیه‏السلام پیشوای سوم ما شیعیان در راهی که از مکه به کوفه می‏آمد و سرانجام در کربلا به افتخار شهادت نائل گشت، در محلی نزدیک کربلا به نام قصر بنی مقاتل که از آثار باستانی عراق پیش از اسلام بود، خیمه‏ای بر سر پا دید. پرسید خیمه از کیست؟
گفتند: از عبیدالله بن حر جعفی است. فرمود از وی بخواهید بیاید به نزد ما.
فرستاده امام آمد و به وی گفت: اینک حسین بن علی علیه‏السلام در اینجا فرود آمده است و تو را می‏خواند.
با شنیدن این سخن دهان عبیدالله از تعجب باز ماند و مات و مبهوت شد. سپس گفت: پناه به خدا! من از کوفه بیرون نیامدم مگر به این منظور که موقع ورود امام حسین در کوفه نباشم و در جنگ با وی شرکت نکنم.
از این رو نمی‏خواهم مرا ببیند و خودم نیز میل ندارم او را ببینم این را هم بدانید که امام در کوفه طرفدارانی ندارد که به حمایت از وی قیام کنند. فرستاده برگشت و موضوع را به اطلاع حضرت رسانید.
امام حسین (ع) برخاست و در حالی که لباس فاخری پوشیده بود برای دیدن وی به خیمه‏اش رفت همینکه دید امام حسین به طرف خیمه او می‏آید به احترام وی از جا برخاست و حضرت را در صدر مجلس جای داد. حضرت نیز سلام کرد و نشست.
امام حسین (ع) از او خواست که در نهضت وی بر ضد حکومت بنی‏امیه شرکت جوید، و چون بی‏میلی او را از قیافه‏اش خواند فرمود: چرا نمی‏خواهی در این قیام با من باشی؟
عبیدالله آنچه به فرستاده امام گفته بود بازگو کرد و افزود که اگر من به یاری شما قیام کنم، نخستین کسی خواهم بود که به قتل می‏رسم.
حضرت فرمود: ای پسر حر! تو در زندگی مرتکب گناه و خطا شده‏ای، خدا هم در سرای دیگر به همان گونه که امروز هستی از تو بازخاست می‏کند، مگر اینکه توبه کنی، و از هم اکنون اظهار ندامت نمائی، و به یاری من بشتابی، تا از شفاعت جد بزرگوارم رسول خدا (ص) برخوردار شوی.
عبیدالله گفت: ای پسر پیغمبر! اگر من مانند بسیاری از مردم کوفه به شما نامه نوشته بودم حرفی نداشتم ولی هم اکنون نفرات من آماده‏اند و راهنمایانی هم در میان آنها است که شما را راهنمایی کنند. اسب رهوارم نیز در اختیار شما است.
به خدا به آن سوار نشده‏ام مگر اینکه به هر کاری که داشتم رسیدم، و هیچکس مرا دنبال نکرد، جز اینکه توانستم با این اسب از چنگ وی بگریزم.
پس چه بهتر که بر آن سوار شوید و بهر جای امنی که در نظر دارید بروید.
من هم ضمانت می‏کنم که از زن و فرزندانت نگاهداری نمایم، و تا پای جان، خودم و یارانم، در محافظت آنها بکوشم، و به سلامت به شما تحویل دهیم.
امام حسین (ع) که دید او فردی سست‏عنصر و بی‏سعادت است، روی خود را از او برگردانید و فرمود: اینها را از در خیرخواهی به من می‏گویی؟
عبیدالله گفت: آری به خداوندی که بالاتر از او کسی نیست.
امام فرمود: من نیز هم اکنون به توده نصیحت می‏کنم. اولاً ما نه به خودت و نه به اسبت احتیاجی نداریم. ثانیاً که حاضر نیستی همراه ما بیائی از خدا بترس و با دشمنان ما هم مباش که به خدا قسم هر کس صدای مظلومیت ما خاندان پیغمبر را بشنود و از یاری سر باز زند، خدا او را به رو در آتش دوزخ می‏افکند. از اینجا فرار کن و در صف مبارزات با ما قرار مگیر که به هلاکت خواهی رسید.
عبیدالله گفت: به خواست خداوند قول می‏دهم این یکی را انجام دهم!
سپس امام حسین (ع) برخاست و به میان کاروان خود بازگشت.
بعدها، عبیدالله نقل کرد، و گفت: به خدا من هیچ کس را ندیدم که چشمانی زیباتر و گیراتر از چشمان حسین داشته باشد. محاسنش بسیار سیاه بود. پرسیدم: پسر پیغمبر! رنگ گرفته‏اید یا سیاهی مو است؟
فرمود: آی پسر حر! اینطور نیست که تو می‏بینی، پیری زود به سراغ من آمد! وقتی دیدم امام حسین به راه افتاد و کودکانش اطرافش را گرفتند، چنان متأثر شدم که هیچگاه چنان تأثری پیدا نکرده‏ام.
عبیدالله بن حر از اشراف کوفه به شمار می‏رفت. بعد از واقعه جانسوز کربلا و شهادت امام حسین (ع) که عبیدالله زیاد حکمران کوفه، بزرگان شهر را طلبید و مورد نوازش قرار داد! در میان آنها عبیدالله بن حر را ندید، ولی او چند روز بعد آمد و به دیدن او رفت.
ابن زیاد پرسید: ای پسر حر! کجا بودی؟ عبیدالله گفت: بیمار بودم. ابن زیاد گفت: دلت بیمار بود یا تنت؟! عبیدالله گفت: دلم هیچگاه بیمار نمی‏شود، ولی تنم را خداوند بهبودی بخشیده است.
ابن زیاد گفت: تو دروغ می‏گویی، تو با دشمن ما حسین، بوده‏ای. عبیدالله گفت: اگر من با حسین می‏بودم مردم مرا می‏دیدند. من کسی نیستم که ناشناس باشم.
ابن زیاد لحظه‏ای از وی غافل ماند، عبیدالله نیز همان لحظه از دارالاماره بیرون آمد و سوار اسبش شد و روانه گردید.
لحظه بعد ابن زیاد پرسید پسر حر کجاست؟ گفتند: همین حالا بیرون رفت. گفت: زود او را نزد من بیاورید.
مأمورین او را یافتند و گفتند امیر تو را می‏خواهد. عبیدالله که افسری جنگجو بود. گفت: به امیر بگوئید به خدا من دیگر به عنوان یک فرد مطیع به نزد او نخواهم بود.
سپس اسبش را به جولان درآورد و روی به فرار نهاد، تا اینکه به خانه احمر طائی یکی از رؤسای قبیله طی رسید.
در آنجا یارانش به وی ملحق شدند، و به اتفاق آنها روی به کربلا نهاد. لحظه‏ای چند بر تربت پاک شهیدان اشک حسرت ریخت و به درگاه خدا نالید، سپس آهنگ مدائن نمود، و در آنجا زیست.
عبیدالله پس از حادثه کربلا و شهادت امام حسین (ع)، از اینکه دعوت امام را نپذیرفت و در یاری وی سستی نشان داد، چنان متأثر بود که پیوسته دستها را به هم می‏کوفت و می‏گفت: چه بر سر خودم آوردم؟!
او خاطره تلخ خود را از برخورد با ابن زیاد و تأسف از یاری نکردن و سرور شهیدان اسلام، در اشعاری چنین بازگو می‏کند:(8)
- امیر نیرنگ بازی که خود پسر نیرنگ باز دیگری است به من می‏گوید چرا به جنگ حسین شهید پسر فاطمه نرفتی؟!
- ای وای چه قدر پشیمانم که به یاری حسین نشتافتم!
ولی اکنون؟ دیگر دیر شده و پشیمانی سودی ندارد!
- من از اینکه جزو مدافعان او به شمار نمی‏روم،
چنان پشیمانم که هیچگاه فراموش نمی‏کنم.
- خداوند، ارواح کسانی را که از وی پشتیبانی نمودند،
پیوسته از باران رحمت حق سیرآب کند.
- من به کربلا رفتم لحظه‏ای بر تربت ایشان توقف کردم،
در آن حال دلم از جا کنده می‏شد و چشمانم اشکبار بود
- آفرین بر آنها که شیر بیشه شجاعت بودند،
و به دفاع از حسین به میدان جنگ شتافتند.
- هیچ بیننده‏ای بهتر از ایشان را ندیده است،
که شرافتمندانه و با افتخار به استقبال مرگ بشتابند.
ای پسر زیاد! تو آنها را ظالمانه می‏کشی،
و از ما انتظار دوستی داری؟
- از این پس خواهی دید که انتقام خون آنها را از شما بگیرم.
عبیدالله چنان از گذشته نادم و از عدم توفیق خود در جانفشانی در رکاب سیدالشهدا شرمنده بود که کارش به سر حد جنون کشید. او که بعلاوه جنبه اشرافیت و شخصیت نظامیش، شاعری زبردست هم بود، در این خصوص اشعاری دارد که به اوزان مختلف گفته و از وی مانده است. از جمله اینهاست:
- آن روز صبح که در قصر به من گفت،
آیا ما را رها می‏کنی؟
- اگر من جانم را در راه او می‏دادم،
افتخار روز تلاقی انسانها را می‏بردم‏
- من در کنار پسر پیغمبر بودم که جانم به قربانش،
ولی با او نرفتم، تا از من روی برتافت!
- اگر بنا باشد غم و اندوه قلب کسی بشکافد،
آن قلب من است که باید شکافته شود
- آنها که حسین را یاری نمودند سرفراز شدند،
ولی کسانیکه دوروئی نشان دادند رسوا گشتند(9)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0