حكايت عارفانه ، حاجی قلابی‏

سالی نزاعی در پیادگان حجیج (34) افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده، انصاف در سر و روی هم فتادیم، و داد فسوق (35) و جدال بدادیم.
کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود (36) می‏گفت: یا للعجب! پیاده عاج چون عرصه شطرنج به سر می‏برد، فرزین می‏شود. یعنی به از آن می‏گردد که بود، و پیادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.
از من بگوی حاجی مردم گزای را - کو پوستین خلق به آزار می‏درد
حاجی تو نیستی شترست از برای آنک - بیچاره خار می‏خورد و بار می‏برد(37)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0