حكايت عارفانه ، حقیقت و مجاز
خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی سر آمد غزلسرایان ایران است، و با اینکه استاد غزل سعدی است، اما غزلیات حافظ گذشته از روانی و شیوائی دارای معانی بدیع و بسیار بلند است، چندانکه به گفته جامی نامیترین شاعری که بعد از او آمده است وی را لسان الغیب لقب کردهاند.
حافظ بنابر مشهور حافظ قرآن مجید بوده و به همان جهت حافظ را تخلص خود قرار داده است(45). حتی قرآن را با چهارده روایت هفت قاری مشهور، و هفت راوی آنها، روایت میکرده است، چنانکه خود گوید:
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ - قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
و مدعی است که: هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم، و صریحتر هم گفته است:
ندیدم بهتر از شعر تو حافظ - به قرآنی که اندر سینه داری
و نیز
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد - لطائف حکمی با نکات قرآنی
حافظ در زندگی پر ماجرای زمان خود دوران گوناگونی را پشت سر نهاده است. به طوری که از مورد که از موارد مختلف غزلیات او دیده میشود، وی در اوائل جوانی چنانکه اتفاق افتد و دانی، دنبال انسان کامل میگشته که او را به مقام عالی نائل گرداند، و چون در آن روزگار بازار خرقه و خانقاه و دعوی کشف و کرامات مشایخ صوفیه رواج داشته، او هم نخست دست ارادات به شیخ خانقاه و پیر طریقت یا پیر مغان و مراشد و اقطاب صوفیه داده و با طنز به دیگران میگفت:
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون - کجا بکوی حقیقت گذر توانی کرد
و حتی مانند اکثر راهیان این راه باطل باورش شده بود که از راه سیر و سلوک خاص صوفیان و دربانی میکده وحدت، چیزها بو او کشف شده است:
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک - بر در میکده با بربط و پیمانه روم
و با افتخار و طنز به شیخ شهر میگفت:
غلام پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ - چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
و انتظار داشته نعمت الله ولی مرشد معروف صوفیه که در یکی از ابیات خود گفته بود: ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم، گوشه چشمی هم به جانب او کند:
آنان که خاک راه به نظر کیمیا کنند - آیا شود که گوشه چشمی بما کنند
و به طور خلاصه چنان فریفته دعویهای باطله صوفیه و شایعه کشف و شهود و کرامات سران آنها بوده که تصور میکرد عیسای مسیح کار مهمی نکرده که مرده زنده مینموده است، بلکه وقتی انسان در راه طلب دست به دامن مرشد زد و در سیر و سلوک به تکامل رسید، فیض روح القدس به او میرسد، و او هم کار عیسی خواهد کرد!
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید - دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
ولی هر چه بیشتر دل به خرقه و خانقاه داد و همنشین خراباتیان گشت و چشم به کشف و کرامات مشایخ و اقطاب صوفیان دوخت، کوچکترین اثری ندید.
از آنجا که او اهل دوز و کلک و ریا و سالوس نبود سرانجام به خود آمد و دید که رندان قدحنوش و وادی تصوف و لاقیدی بالطائف الحیل به نان و نوائی رسیدند، و نزد عام و خاص و شاه و گدا اسم و رسمی پیدا کردند، ولی تنها اوست که از این رهگذر جز بدنامی، چیزی نیافت:
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی - زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
در آخر که پس از آن همه دم زدن از پیر مغان و خرقه و خانقاه و ادعاهای واهی صوفیه، حوصلهاش به سر آمد، بیمحابا گفت:
آتش و زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت - حافظ این خرقه پشمینه بیندازد و برو
نقد صوفی نه مه صافی بیغش باشد - ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی - شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد
خوش بو گر محک تجربه آید به میان - تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد - پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف
حافظ میدید مدعیان تصوف و ظاهر سازان عوام فریب با همه ادعائی که دارند، جز مشتی ثناگویان شاهان و ارباب زور و زر بیستند و اندوخته بود و با جذبه و شوقی که داشت میترسید با یک نگاه و برخورد جادوئی به یغما برود، با تأثر میگفت:
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد - ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
و عقیده داشت:
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب - تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
و چنان از آن امیدها و آرزوها زده شد که میگفت:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد - تو اهل دانش و فضلی همی گناهت بس
و از اینکه مردم سفله و نادان گوهر ناشناس فقط با چشم سر به ظواهر مینگرند، با اندوه فراوان ناله سر میداد که:
آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس - هر زمان خر مهره را با در برابر میکنند
آنهم در عصر و زمانی که:
صحبدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت - قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند
حافظ از رفتن به میکده و حتی دربانی میکده و دست ارادت به پیر مغان دادن و آن همه رؤیاهای شیرین، و نیل به کمالات معنوی و آموختن اسم اعظم، و دهن کجی به واعظ و مفتی و شیخ شهر، طرفی نیست، به تنهائی و خودسازی خو گرفت و از این راه عالمی یافت، و با خو میگفت:
مرا که منظر حور است منزل و مأوی - چرا به کوی خراباتیان بود وطنم
و حتی در صدد برآمد که سایر گمراهان بیابان طلب و راهیان وادی نامعلوم مقصود و عالم واهی شهود را از آنچه خود دیده و آموخته و کشف کرده بود، آگاه سازد:
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر - ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
حافظ آزاده به دور از ریا و سالوس میدید که بر اثر همین آزادی و رک و راست زیستن و سخن گفتن، همه با او بد شدهاند و شاه شجاع مظفری که اشعار نغز حافظ را که همه بیت الغزل معرفت است به هیچ میگرفت، بلکه، چند بار قصد جان او کرد و مأمورین به خانهاش ریختند و به بازرسی پرداختند، ولی همین شاه شجاع که خود شاعری توانا و اهل دخل و ربط هم بود، از دور فریفته عماد فقیه کرمانی مرشد ریاکار معروف شده بود، که از وی کراماتی نقل میکردند!
شاه شجاع شبانه در سفر کرمان به خانقاه عماد فقیه وارد شد و دید که نماز میگزارد و گربه او هم عابدانه در کنار وی به عبادت مشغول است! چون شنیده بود که عماد فقیه گربهای تربیت نموده که چون به نماز میایستاد گربه او هم به وی اقتدا میکرد، و حرکات و سکنات او را مرعی میداشت! و شاه شجاع و بسیاری از مردم این را از کرامات او میدانستند. در صورتی که عماد فقیه مدتها زحمت کشیده بود تا گربه خاص خود را چنان تربیت کند که چشم و دل ظاهر بینان را بیشتر به خود معطوف دارد!
آری حافظ که میدید کار صوفیان به جائی رسیده است که درویشی به خانه دوستش رفت و تخم مرغی در غیاب صاحب خانه برداشت و دزدانه و رندانه در کلاه خود گذاشت، و آماده رفتن شد، غافل از آنکه صاحب خانه از لای در و بخت بد، ناظر وی بوده است، چون صوفی خواست خدا حافظی کند، صاحب خانه دست گذاشت به روی کلاه او و فشاری داد و گفت: درویش! چه کلاه خوبی داری؟ فشار دادن همان و شکستن تخم مرغ (بیضه) همان و جاری شدن سفیده و زرده تخم مرغ از دو طرف شقیقههای صوفی همان، و چه رسوائی و حقه بازی! و در عین حال همه صوفی و درویش و اهل دل و مورد نظر امرا و حکام و عوام کالانعام هستند! به خود میگفت: راستی چه دوره و زمانی است؟ این است مسلمانی، و صوفی صافی، و تربیت عالی پیر مغان و سالها صرف عمر در میکده وحدت و نوشیدن شراب روحانی؟!
از این رو با طعنه خطاب به این و آن میگفت:
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت - بدر میکدهای بادف و نی ترسائی
گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد - وای اگر از پس امروز بود فردائی
پس چه بهتر که مسئله را با کنایه که بلیغتر از تصریح است بازگو کرد تا در تاریخ بماند و اگر امروز تأثیر نبخشد، در سیر زمانه که نفوس مستعدی پدید میآیند، مؤثر افتد، و آن داستان و پند اینست:
صوفی نهاد دام و در حقه باز کرد - بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه - زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان - دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت - وآهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم - زانچ آستین کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت - عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
ای کبک خوش خرام که چنین میروی به ناز - غره مشو که گربه عابد نماز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید - شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل - ما را خدا ز زهد و ریا بینیاز کرد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
