حكايت عارفانه ، خون به ناحق ریخته‏

در کتاب خلق الانسان از مهلبی (15) وزیر نقل می‏کند که گفت: پیش از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود، از بصره سوار کشتی شدم که به بغداد بروم.
عده‏ای در کشتی بودند که مرد ظریفی نیز با ایشان بود. آنها با مرد ظریف شوخی و مزاح می‏کردند.
روزی او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند. پس از فراغت از شوخی و بازی که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند. کلید هم گم شد. هر کاری کردند فائده نبخشید.
ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم. رفقایش از کشتی پیاده شدند و رفتند بازار آهنگری آوردند که قفل با باز کند. ولی آهنگر پس از مشاهده گفت:
می‏ترسم این شخص دزد باشد! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند، تا بتوانم او را باز کنم.
رفتند داروغه را آوردند. عده‏ای که با داروغه بودند همینکه او را دیدند، یکی از آنها فریاد زد، این مرد برادر مرا در بصره کشته است، و مدتی است که در جستجوی او هستم.
سپس کاغذی که مشتمل بر دعوی خود بود و مهر عده‏ای از اعیان بصره پای آن بود، در آورد و به داروغه نشان داد. دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهی کردند.
داروغه نیز مرد دست بسته را به وی سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند.
برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید.(16)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0