حكايت عارفانه ، دختر ساطرون

در کرانه رود فرات واقع در کشور عراق، قلعه عظیمی بود به نام حضر که از نظری حکم یک شهر داشت.
این دژ نیرومند متعلق به پادشاهی به نام (ساطرون) بود.
ساطرون جد نعمان بن منذر پادشاه معروف حیره است که از جانب شاهان ساسانی بر آن سرزمین حکومت می‏کرد، و از ملوک عرب به شمار می‏رفت.
قلعه حضر به طرزی بسیار جالب از سنگ خام و مرمر ساخته شده بود.
این قلعه تا آنجا کسب اهمیت کرده بود که ساکنان آن، خود را در پناه آن بنای عظیم از هر گونه خطر و سانحه‏ای در امان می‏دانستند. به طوری که تصور نمی‏کردند روزی دشمن بتواند در آن نفوذ کند، حتی مردم باور نمی‏کردند شکوه و جلال حضر زمانی دستخوش فنا و نابودی گردد.
یکی از شعرای عرب در شعر خود می‏گوید: شکوه و عظمت حضر به جائی رسیده است که اندیشه مرگ هم در آن راه ندارد!
هنگامی که ساطرون در حضر در گذشت، یکی از شعرای عرب سرود:
می‏بینم مرگ سرانجام سایه مخوف خود را بر (ساطرون) صاحب قلعه حضر هم افکند!
شاهپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانی برای جنگ با ساطرون لشکر کشید و قلعه (حضر) را محاصره نمود. حضر دو سال در محاصره شاهپور بود.
در اثنای محاصره روزی شیطره دختر ساطرون از بلندی قصر خود نگاهش به شاهپور افتاد. دختر ساطرون دید که شاهپور لباس دیبائی پوشیده و تاجی مکلل به زبر جد و یاقوت و لؤلؤ بر سر نهاده است و اندامی معتدل و رخساری زیبا و خیره کننده دارد.
دختر ساطرون با هر نیرنگی بود به شاهپور پیغام داد که اگر در قلعه حضر را برایش گشود و او توانست قلعه را فتح کند، حاضر است او را به همسری بگیرد. شاهپور نیز به وی پاسخ مثبت داد.
شب هنگام ساطرون طبق معمول چندان شراب نوشید که مست و از خود بی‏خود شد. او عادت داشت که شبها را با مستی و بی‏هوشی به صبح آورد.
وقتی ساطرون از هوش رفت، دخترش کلیدهای قلعه حضر را از زیر سر پدر برداشت و به وسیله غلام خود به شاهپور رسانید.
در گشوده شد و شاهپور با سپاهیان خود به درون قلعه ریختند و ساطرون را به قتل رساندند. سپس دستور داد قلعه را تاراج کنند و پس از قتل و اسارت ساکنانش، آنرا ویران نمایند، تا چنان دژ نیرومندی در آن نواحی نباشد.
آنگاه طبق وعده‏ای که داده بود دختر ساطرون را به همخوابگی گرفت، و با خود به پایتخت آورد.
در یکی از شبها که دختر ساطرون خوابیده بود، پهلو به پهلو می‏گشت و خوابش نمی‏برد. وقتی شاهپور ناراحتی او را دید، دستور داد شمعی بیاورند تا ببیند در رختخواب او چیست که آرام نمی‏گیرد و بخواب نمی‏رود.
هنگامی که اتاق روشن شد و در بستر وی به جستجو پرداخت، یک برگ درخت آس را در رختخواب او دید. شاهپور پرسید: این برگ نرم بود که نمی‏گذاشت آسوده باشی و خواب را از چشمت ربوده بود؟
دختر ساطرون گفت: آری.
شاهپور پرسید: پدرت تو را چگونه پرورانیده است که یک برگ ریز درخت آس آرامش و خواب و قرار را از تو برده است؟
دختر ساطرون گفت: پدرم رختخواب دیبائی برای خواب من تهیه کرده بود، و به من لباس ابریشمی و نرم می‏پوشانید، و اغلب اوقات مغز سر گوسفند می‏خورانید، و از باده ناب سرمست می‏کرد.
شاهپور چون این سخنان را شنید گفت: آیا پاداش چنین مهر و محبت پدری این بود که برای رسیدن به وصال من مقدمات قتل او را به دست خود فراهم کنی؟!
تو که نسبت به پدرت اینگونه رفتار ناهنجار نمودی اگر دستت برسد، درباره من زودتر انجام خواهی داد.
سپس شاهپور دستور داد گیسوان دختر ساطرون را به اسبی بستند، آنگاه اسب را به حرکت در آوردند، اسب آنقدر دختر را به زمین کشید که بدنش پاره پاره شد و جان داد.(19)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0