حكايت عارفانه ، در دیر راهب
پیش از آنکه پیغمبر اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله وسلم متولد گردد، پدر جوانش عبدالله موقع بازگشت از سفر به مکه، در مدینه، زندگانی را وداع گفت. و همانجا مدفون گشت. محمد صلی الله علیه و آله وسلم پنج ساله بود که آمنه مادر جوانش را نیز از دست داد و از آن پس تحت کفالت جدش عبدالمطلب بزرگ شهر مکه، در آمد.
وقتی به سن هشت سالگی رسید، عبدالمطلب چشم از جهان فرو بست. عبدالمطلب پیش از مرگش در میان انبوه فرزندانش ابوطالب را که با عبدالله از یک مادر بود به حضور طلبید و به وی سفارش اکید کرد که بعد از او سرپرستی محمد برادرزاده یتیم خود را به عهده بگیرد و مانند پدر از وی مواظبت و مراقبت کند.
ابوطالب هم پذیرفت و از آن روز محمد پسر بچه یتیم و دوست داشتنی عبدالله، به خانه عمویش ابوطالب آمد و تحت سرپرستی او قرار گرفت.
ابوطالب مانند بزرگان قریش، مردی بازرگان بود و به کار داد و ستد اشتغال داشت. روزی که خود را آماده میساخت تا به سفر تجاری شام برود، محمد جلو آمد و دامن عمو را گرفت و التماس کرد تا او را تنها نگذارد، و با خود به سفر ببرد.
سفر آن روز شام بسیار طاقت فرسا بود. هزاران کیلومتر راه میان صحرای سوزان و دشتهای بیکران عربستان، آنهم با فقدان آب و مواد غذائی، چیزی نبود که بتوان آنرا آسان شمرد.
مردم عرب به این مسافرتها در دشتهای بیآب و علف و هوای گرم و طاقت فرسا خو گرفته بودند. ولی آیا پسر بچهای که برای نخستین بار تن به چنین سفری طولانی میدهد هم این آمادگی و حوصله را دارد؟!
ابوطالب نیز از این که میخواست محمد برادرزاده عزیزش را گذاشته و به مسافرت برود، ناراحت بود و به حال وی رقت برد. از این رو گفت: به خدا هر طور باشد او را با خود میبرم، و نمیگذارم از من جدا شود. سپس آهنگ سفر کرد و محمد برادرزاده خرد سالش را با خود برد.
در این سفر طولانی، طبق معمول بسیاری از تجار و سرشناسان مکه، کاروانی بزرگ برای سفر به شام راه افتاده بود. کاروان آنها دشتهای وسیع و ریگهای روان و بیابانهای بیکران حجاز را درنوردید و همچنان شب و روز در حرکت بود و پیش میرفت تا به شهر بصری واقع در خاک اردن رسید.
بصری از شهرهای قدیمی روم در نواحی شام بود. راهبی به نام جرجیس که به او بحیرا میگفتند در آن حوالی در دیر خود به عبادت خدا و انزوای از خلق اشتغال داشت. بحیرا روحانی بزرگ نصارا بود. صومعه وی در کنار جاده حجاز به شام قرار داشت.
افراد کاروان که اینک به دیر بحیرا رسیدهاند، در سفرهای قبلی بارها از کنار دیر او گذشته و راهب مزبور را دیده بودند. در سفرهای پیش، سابقه نداشت که بحیرا با یکی از آنها سخن بگوید، یا آنها را به دیر خود دعوت کند.
ولی در این سفر، وقتی کاروانیان آمدند و در زیر درختی که نزدیک دیر راهب بود پیاده شدند و به استراحت پرداختند، راهب فرستاد و آنها را برای صرف غذا دعوت کرد. فرستاده گفت: راهب میگوید: شما جماعت قریش، بزرگ و کوچک و آقا و نوکر همگی امروز مهمان من هستید و باید برای صرف غذا به دیر من بیائید.
علت دعوت این بود که راهب در آن روز از بالای دیر خود، اطراف بیابان را مینگریست. بحیرا با کمال تعجب دید پاره ابری بر سر یک نفر از کاروانیان سایه افکنده است، و چون کاروان نزدیکتر آمد دید که پاره ابر سایه بر سر جوانی افکنده است، و هر چه او جلو میآید قطعه ابر همچنان بالای سر اوست.
بحیرا دید کاروانیان در زیر درخت، نزدیک دیر او فرود آمدند، و قطعه ابر بر درخت سایه افکند، سپس قسمتی از شاخههای درخت بهم آمد و سرازیر شد و پسر بچهای را در سایه خود گرفت!
گوئی بحیرا گمشده خود را یافته و از انتظار و اندوه دیرنشینی آسوده شده بود. زیرا بیدرنگ غذای مفصلی برای آنها تهیه دید و چنانکه گفتیم از آنها خواست تا برای صرف غذا به دیر او بروند.
یکی از کاروانیان، گفت: ای بحیرا! بخدا ما امروز چیز تازهای از تو میبینیم؟
بارها ما از کنار دیر تو گذشته، یا در اینجا فرود آمدهایم، ولی هیچگاه سابقه نداشت است ما را دعوت کنی یا با ما سخن بگویی، چه شده که امروز بعکس رفتار کردهای؟
بحیرا گفت: همینطور است که میگویی، ولی من در این نوبت تصمیم دارم شما را گرامی داشته و غذایی برایتان مهیا کنم تا همگی از آن بخورید. از اینرو همه شما از طرف من دعوت هستید و باید به دیر من بیائید.
تمام افراد کاروان برخاستند و برای صرف غذای بحیرا وارد دیر او شدند. تنها محمد بود که بواسطه خردسالی حاضر نشد، با آنها برای صرف غذا به دیر برود.
همین که بازرگانان قریش، وارد دیر شدند و بحیرا آنها را نگریست، دید کسی را که او میخواست و دیده بود ابر بر سر وی سایه افکنده است، در میان آنها نیست.
بحیرا گفت: مبادا کسی از شما جا مانده و نیامده باشد و از خوردن طعام من خودداری کند، آیا همگی آمدهاند؟
بازرگانان قریش گفتند: ای بحیرا! آنها که باید بیایند و دعوت تو را اجابت کنند آمدهاند، فقط پسربچهای باقی مانده که چون از ما کم سنتر است، از آمدن با بزرگان قوم، خودداری کرده است!
بحیرا گفت: نه! او هم باید بیاید تا با شما کنار خوان بنشیند و غذا صرف کند. یکی از بازرگانان قریش گفت: به لات و عزی سوگند برای ما ننگ است که پسر عبدالله از خوردن غذائی که ما برای صرف آن دعوت شدهایم خودداری کند. سپس برخاست و محمد را آورد و میان جمعیت نشانید.
هنگامی که محمد وارد شد و بحیرا از نزدیک او را دید، به دقت و پی درپی او را زیر نظر گرفت و حرکات و سکنات و نشانهای بدنی آن پس بچه نجیب و دوست داشتنی را مینگریست.
کنجکاوی بحیرا از لحظهی ورود محمد تا پایان صرف غذا ادامه داشت، به طوری که یک لحظه هم از وی چشم نمیدوخت، و روی از سمتی که او بود بر نتافت.
وقتی مهمانان از صرف غذا فراغت یافتند، و متفرق شدند، بحیرا برخاست و نزدیک محمد آمد و به وی گفت: ای جوان! تو را به لات و عزی (1) سوگند میدهم، آنچه از تو میپرسم، به من جواب بده.
علت این که بحیرا به لات و عزی سوگند یاد کرد، این بود که میشنید مردان قریش این طور سوگند یاد میکنند. ولی محمد گفت: از شما خواهش میکنم مرا به لات و عزی قسم ندهید، که به خدا من چیزی را به اندازه لات و عزی بد نمیدانم!
بحیرا گفت: پس تو را به خدا قسم میدهم آنچه میپرسم جواب بده!
محمد گفت: آنچه میخواهی سؤال کن.
بحیرا سؤالاتی راجع به زندگی خصوصی محمد از وی نمود و از خواب و بیداری و کارهای روزانهاش جویا شد و محمد نیز به وی جواب داد
سپس برگشت و نگاهی به دوش محمد کرد. مهر پیامبری را میان دوشهای او دید و آنرا هم با آنچه درباره وی میدانست، هماهنگ یافت. این مهر نظیر حجامت بوده است.
آنگاه بحیرا رو کرد به ابوطالب و با وی به گفتگو پرداخت:
- این پسر بچه، چه نسبتی با تو دارد؟
- فرزند من است (ابوطالب نمیخواست محمد احساس یتیمی کند).
- نه او فرزند تو نیست، و نمیباید پدرش زنده باشد.
- بله او برادرزاده من است.
- پدرش چه شده؟
- هنگامی که مادرش به وی باردار بود، وفات یافت.
- درست است، من به تو سفارش میکنم، مراقب باش یا برادرزادهات را به شهر خود برگردان و یا در این سفر کاملاً مواظب او باش، مبادا یهود آسیبی به وی برسانند.
بخدا اگر یهود او را ببینند و آنچه من میدانم آنها هم بدانند، صدمهای به او میرسانند. برادرزاده تو آیندهای درخشان خواهد داشت، زودتر او را به شهر خود برگردان تا از هر گونه خطری در امان باشد.
ابوطالب نیز بعد از سفر شام با شتاب محمد را به مکه برگردانید، مبادا در میان راه یهود او را ببینند و از طرف آنها خطری متوجه او شود.
این نخستین سفر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به شام بود. سفرهای دیگری هم بعدها به سوریه نمود. در بازگشت از یکی از آن سفرها بود که به سن بیست و چهار سالگی به واسطه شایستگی و حسن عملی که درین شهرها نشان داده بود با خدیجه بانوی بزرگ قریش ازدواج نمود و در چهل سالگی به مقام پیامبری و خاتمیت نائل گردید.(2)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
