حكايت عارفانه ، شاهکار عیاری
در اواخر قرن دوم هجری، در تمام شهرهای ایران دستههائی پدید آمدند، که بعداً در تاریخ بنام عیاران خوانده شدند. اعضای این فرقه اغلب جزء طبقات پائین و متوسط مردم بودند. هر چند معرفت و کمالی نداشتند، اما روحیه همکاری و علاقمندی خاصی بین آنان وجود داشت که به پیشرفت کارها کمک بسیار میکرد. رشتهای که این معنی را بهم میپیوست، محبت و الفت و صداقت با همدیگر بود.
این افراد از طبقات لوطی و مشدی شهرها بودند و کم کم راهنمایان و سرپرستهائی پیدا کردند. جوانان و افراد ورزشکار هر شهر که در میدانها و مجامع به گوی زنی و بازی و دوندگی و سایر ورزشها خصوصاً در ایام بیکاری زمستان میپرداختند، با این افراد آشنا میشدند، و چون به اصول کار آنان، که راز نگاهداری و فتوت و جوانمردی و راستی و پاکی بود، پی میبردند، طبعاً به شرکت در مجامع آنان رغبت مییافتند.
کم کم دامنه این مجامع در شهرها توسعه یافت و چنان شد که گاهگاه سردستههای آنان مورد اعتنای حکام و والیان شهرها قرار میگرفتند. در سیستان که عیاران به چابکی و چالاکی معروف بودند، شهرت تمام یافتند و تشکیلات و مجامع پنهانی ترتیب دادند، و چون میبایست مخارج جمعیت خود را نیز تأمین کنند به راهداری پرداختند. بدین معنی که از کاروانها برای سالم رساندن آنان به مقصد، باج میگرفتند و از این طریق معاش خود را میگذراندند، و البته اگر کاروانی باج راه نمیداد، چوب آنرا به نحو دیگر میخورد! به همین جهت است که گاهی عیاران را راهزنان هم نامیدهاند.
در شهرهای دیگر نیز مشکلات عیاران ریشه داشت و پیدایش آن بر اساس نارضائی عمومی و بیداد حکام بود. اینان از این وضع استفاده کرده، برای خود تشکیلاتی دادند. مرکز اصلی آنان مرکز خلافت یعنی بغداد بود، و از آنجا به سایر شهرها سرایت کرد... بنای کار عیاران بر جوانمردی بود. در شهرها شبروی و شبگردی میکردند، و از بامی به بامی از چنگ عسسها و شرطهها و مأمورین دولتی، میگریختند و از برج و بارو بالا میرفتند یا در زیر پلها میخوابیدند و از لقبها میگذشتند! بسیاری از اوقات تحمل این خطرها و مصائب برای انجام کار مردم بینوا و یا دفع ظلم از مظلوم بود.
یکی از مواد مرامنامه آنها این بود: در جوانمردی روا نیست که قومی را در بلا رها کنیم و خود بیرون رویم اصول تربیتی آنان چنان بود که چون در خود اراده و قدرت خلاقه به حد کمال یافته بودند، ناجوانمردی میدانستند که کار خلافی انجام دهند و گناه آنرا به گردن دیگری بیاندازند.
در شهر حلب میان کاروانسرائی که مال بسیاری در آن بود، چاهی عمیق وجود داشت که آب از آن میکشیدند. در پهلوی کاروانسرا حمامی بود. یکی از عیاران حلب از گلخن حمام نقبی به طرف کاروانسرا زد، و از روی آب آن چاه سر بدر کرد، و در دل شب که کاروانسرا را بسته، و قفل گران بر آن زده بودند، با دستیاری خود از چاه بالا آمد و حجرهای را که مال بسیاری از نقد و جنس در آن بود خالی کرد و از قعر چاه بیرون برد.
صبح روز بعد از کاروانسرا غوغا برخاست و شوری در شهر افتاد که مالی وافر، از فلان کاروانسرا بردهاند. مردم شهر روی بدانجا نهادند، و داروغه و عسسان شهر جمع شدند و ملاحظه کردند که در کاروانسرا مضبوط بوده، و این نقد و جنس هم از درون ناپدید شده است، از اینرو همگی در تحیر فروماندند!
در آخر رأی همه بر آن قرار گرفت که این عمل کار کاروانسرادار و فرزندان اوست. وی پیر مردی امین و مستأجر آن کاروانسرا بود. او را با فرزندانش گرفتند و بر در کاروانسرا تحت شکنجه قرار دادند. مردم انبوهی گرد آمده به تماشا پرداختند. هر چند پیرمرد و فرزندان گریه و زاری مینمودند، کسی توجهی نمیکرد.
در این هنگام آن عیار که این کار را کرده بود و با بعضی از دستیاران خود در آن مجمع حاضر بود، با خود گفت: از جوانمردی به دور است که این گناه را من مرتکب شده باشم، و دیگران عذاب بکشند!
آنگاه قدم پیش نهاد و به عسان بانگ زد که: دست از این بیگناه و فرزندانش بردارید که آنها دخالتی در این کار ندارند و این کار از من صادر شده است!
عسسان دست از شکنجه پیرمرد و فرزندانش برداشتند، و به عیار نظر افکندند. دیدند جوانی است بلند بالا که تاجی از پوست بره سیاه بر سر دارد، و قبائی از پشم در بر و کمر را با کمربندی سخت بسته، و خنجری آبدار بر میان زده و کفش نوی به پا کرده است.
عسسها روی به وی آوردند و گفتند: چون خود اقرار نمودی، اکنون بگو این مال را چه کردی!
گفت: در همین کاروانسرا و در میان این چاه پنهان است. طنابی بیاورید که به کمر به بندم و بدرون چاه رفته و مالها را بالا دهم، سپس خود برون بیایم و هر چه پادشاه در بارهام حکم کند قبول دارم.
همین که حاضران این سخن را از جوان عیار شنیدند، غریو شادی بر آوردند و او را بدان فتوت و جوانمردی آفرین گفتند. عسسان فی الحال طنابی آوردند و به او دادند. عیار برجست و سر طناب را محکم بر کمر بست، آنگاه عسسان سر طناب را به دست گرفتند و جوان سرازیر در چاه شد. وقتی به درون چاه رسید طناب را از کمر باز کرد و از راه نقب از گلخن حمام سر بدر آورد و راه خود را گرفت و رفت!
عسسان مدتی بر سر چاه منتظر بودند تا مگر از وی خبری شود، ولی هیچ اثری و صدائی از آن چاه برنیامد. چون انتظار از حد گذشت، کسی را بدرون چاه فرستادند تا از وی خبری بگیرد. شخص مزبور از قعر چاه فریاد بر آورد که در ته این چاه نقبی است!
گفتند وارد نقب شو و ببین از کجا سر بیرون میآورد. آن شخص هم رفت از گلخن سر بدر کرد و به نزد آنها آمد؛ و خبر داد که اثری از جوان نیافته است! همه انگشت تحیر به دندان گرفتند و گفتند: این حریف عیار عجب نقشی باخت و غریب کاری ساخت که هم خود رفت و هم مال را برد و هم بیگناهان را خلاص کرد!(1)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
