حكايت عارفانه ، عیار پاکباز
در زمانی که آشفتگی دارالخلافه (بغداد) به نهایت رسیده بود و عیاران قدرتی یافته بودند، در حدود محله باب الصغیر بغداد، حریقی به تحریک آنان روی داد که قسمت عمده بازار سوخت و اموال بسیاری از میان رفت.
این کار رعبی سخت در دل مردم بغداد و دستگاه خلافت و اولیاء امور انداخت. به طوری که ناچار شدند دست و بال عیاران را در کارها باز گذارند، و از آن روز کم کم کار عیاران بدانجا کشید که در سپاه راه یافتند و به مقامات لشکری رسیدند، و از بازارها و دروازهها باج میگرفتند.
در این گیرودار، یک سپاهی فقیر در میان عیاران بود به نام زبد که پیش از این قضایا در کنار پلی که بعداً به پل زبد و به نام او خوانده شد، مسکن داشت، و لخت و برهنه بود.
اما بعد از این اوضاع در اثر تردستیهائی که کرد ثروتی یافت، و کارش بدانجا رسید که توانست کنیزکی را که عاشق وی بود، به هزار دینار بخرد! وقتی خواست با کنیزک تماس بگیرد، کنیزک امتناع ورزید.
عیار پرسید: موجب این بیمهری چیست؟ کنیزک گفت: از تو خوشم نمیآید!
عیار پرسید: علت این خوش نیامدن چیست؟
کنیزک گفت: من از همه سیاهپوستان نفرت دارم!
عیار بدون آنکه خشمگین شود، دست از وی برداشت، و سپس گفت: چه آرزوئی داری، و از من چه میخواهی؟
کنیزک گفت: از تو میخواهم که مرا به دیگری بفروشی!
عیار گفت: بهتر از این خواهم کرد!؟
سپس او را به نزد قاضی برد، و بدون هیچ قید و شرطی آزادش کرد، و یکهزار دینار هم به او بخشید
چون مردم اطلاع یافتند از این بلند نظری و بخشندگی عیار در عجب ماندند. اما خود زبد و عاشق ناکام از بغداد به شام رفت و در آنجا جان سپرد.(2)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
