حكايت عارفانه ، قصد گناه

رسم پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم این بود که هر وقت می‏خواست عازم جهاد شوند، میان هر دو نفر از یاران خود پیمان برادری می‏بستند، تا یکی به جهاد برود و دیگری در شهر بماند و کارهای لازم او را انجام دهد.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در غزوه تبوک که در اردن میان قوای اسلام و روم به وقوع پیوست، بین سعید بن عبدالرحمن و ثعلبه انصاری(11) پیمان برادری بست.
سعید در ملازمت پیغمبر به جهاد رفت، ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده‏دار کارهای ضروری خانواده او گردید. ثعلبه هر روز می‏آمد و آب و هیزم و سایر مایحتاج خانواده سعید را مهیا می‏کرد.
در یکی از روزها که زن سعید راجع به کار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف می‏زد، وسوسه نفس، هوس خفته ثعلبه را بیدار نمود و با خود گفت: مدتی است که این زن از پس پرده با تو سخن می‏گوید، آخر نظری بینداز و ببین در پس پرده چیست و گوینده این سخنان کیست!
خیالات شیطانی و هوسهای نفسانی چنان او را تحریک نمود که قادر بر حفظ خویشتن نبود. بهمین جهت به خود جرأت داد و پرده را کنار زد و دید زنی زیباست که هاله‏ای از حجب و حیا رخسار او را احاطه کرده است.
ثعلبه با همین یک نگاه چنان دل از دست داد و بی‏قرار شد که قدم پیش نهاد و به زن نزدیک گردید، آنگاه دست دراز کرد که او را در آغوش گیرد! ولی در همان لحظه حساس و خطرناک زن فریاد زد و گفت: ای ثعلبه! آیا سزاوار است که پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدری؟
آیا رواست که او در راه خدا، پیکار کند، و تو در خانه وی نسبت به همسرش قصد سوء کنی؟!
این سخن مانند صاعقه‏ای بر مغز ثعلبه فرود آمد! فریادی کشید و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد. ثعلبه در پای کوهی شب و روز با پریشانی و بی‏قراری و گریه و زاری می‏گذرانید، و پیوسته می‏گفت:
خدایا تو معروف به آمرزشی و من موصوف به گناهم...
مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها گریه و زاری می‏نمود و عذر تقصیر به پیشگاه خدا می‏برد، و طلب عفو و آمرزش می‏کرد، تا این که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم از سفر جهاد مراجعت فرمود، وقتی سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید.
زن سعید ماجرا را برای او شرح داد و گفت: هم اکنون در کوه و بیابان با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است.
سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و برای جستجوی ثعلبه به هر طرف روی آورد. سرانجام او را دید که در پشت سنگی نشسته و دست به سر گرفته و با صدای بلند می‏گوید: وای بر پشیمانی! وای بر شرمساری، وای به رسوائی روز قیامت!
سعید نزدیک آمده او را در کنار گرفت و دلداری داد و گفت: ای برادر! برخیز با هم نزد پیغمبر رحمت برویم، این درد را دوائی و این رنج را شفائی باید.
ثعلبه گفت: اگر لازم است حتماً به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شوم، باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریز پای به خدمت پیغمبر ببری! سعید ناچار دستهای او را بست و طنابی در گردنش افکند و بدین گونه روانه مدینه شدند.
ثعلبه دختری به نام حمصانه داشت. چون خبر آمدن پدرش را شنید، دوان دوان به سوی او شتافت. همین که پدر را با آن حالت دید اشک تأثر از دیدگان فرو ریخت و گفت: ای پدر! این چه وضعی است که مشاهده می‏کنم؟
ثعلبه گفت: ای فرزند! این حال گناهکاران در دنیاست، تا شرمساری و رسوائی آنها در سرای دیگر چگونه باشد؟!
همان طور که می‏آمدند از در خانه یکی از صحابه گذر کردند.
صاحبخانه بیرون آمد و چون از مطلب آگاه شد، ثعلبه را از پیش خود راند و گفت: دور شو که می‏ترسم به واسطه خیانتی که مرتکب شده‏ای به عذاب الهی گرفتار شوی! برو تا شومی عمل تو به من نرسد! همچنین با هر کس روبرو می‏شد او را بیم می‏داد و از خود می‏راند، تا اینکه به حضور امیرمؤمنان علی علیه السلام رسید.
حضرت فرمود: ای ثعلبه! نمی‏دانستی که توجهات الهی نسبت به مجاهدین و جنگجویان راه حق از هر کس دیگری بیشتر است؟ اکنون این کار مهم جز به وسیله پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تدارک نمی‏شود.
ثعلبه با همان سر و وضع آمد در خانه پیغمبر ایستاد و با صدای بلند گفت: المذنب! المذنب! گناهکار! گناهکار!
حضرت اجازه داد وارد شود و پس از ورود پرسید: ای ثعلبه! این چه وضعی است؟
ثعلبه خلاصه ماجرا را عرضکرد. حضرت فرمود: گناهی بزرگ و خطائی عظیم از تو سرزده، برو و با خدا راز و نیاز کن تا چه فرماید.
ثعلبه از خانه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیرون آمد و روی به صحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت: ای پدر! دلم سخت به حالت می‏سوزد، می‏خواهم هر جا می‏روی همراهت باشم، ولی چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تو را از پیش خود رانده است من هم دیگر بتو نمی‏پیوندم!
ثعلبه در بیابانها می‏نالید و روی زمین می‏غلتید و پی در پی می‏گفت: خدایا همه کس مرا از پیش خود راندند و دست ناامیدی بر سینه‏ام زدند، ای مونس بیکسان، اگر تو دستم نگیری که دست گیرد؟ و اگر تو عذرم نپذیری که پذیرد؟! چندین روز بدین حال در سوز و گداز به سر برد و شبی چند را به گریه و نیاز بپایان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پیک حق آمد و این آیه روحبخش را بر حضرت ختمی مرتبت خواند: والذین اذافعلوا فاحشة اوظلوا انفسهم ذکروا الله فاستغفر والذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله ولم یصروا علی ما فعلوا و هم یعلمون (12) یعنی: نیکان کسانی هستند که هر گاه کار ناشایستی از آنها سر زند، خدا را به یاد آورند، و از گناه خود توبه و استغفار کنند. کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد؟ آنها کسانی هستند که بر کارهای زشت خود اصرار نورزند، زیرا به زشتی گناهان آگاهند.
جبرئیل عرضکرد: یا رسول الله خداوند می‏فرماید: از ما بخواه تا ثعلبه را بیامرزیم. پیغمبر اکرم حضرت علی علیه السلام و سلمان فارسی را به جستجوی ثعلبه فرستادند. در میان راه شبانی به آنها رسید. حضرت علی علیه السلام سراغ ثعلبه را از او گرفت. چوپان گفت: شبها شخصی به اینجا می‏آید و در زیر این درخت می‏نالد.
حضرت علی علیه السلام و سلمان صبر کردند تا شب فرا رسید. ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوی خداوند بی‏نیاز دراز کرد، و عرض کرد: خداوندا! از همه جا محرومم، اگر تو نیز مرا برانی به که رو آورم؟ و چاره کار را از کجا بخواهم؟!..
در این هنگام مولای متقیان گریست، آنگاه، نزدیک آمده و فرمود: ای ثعلبه! مژده! مژده! خداوند تو را آمرزید و اکنون پیغمبر تو را می‏خواند. آنگاه آیه شریفه یاد شده را که راجع به توبه او نازل شده بود قرائت نمودند.
ثعلبه برخاست و همراه حضرت امیر علیه السلام به مدینه آمده و یکراست وارد مسجد پیغمبر شدند - پیغمبر مشغول نماز عشا بود، حضرت امیر علیه السلام و سلمان و ثعلبه نیز اقتدا کردند، بعد از سوره حمد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شروع به قرائت سوره تکاثر نمودند.
همین که آیه اول را تلاوت فرمود: الهاکم التکاثر (شما را بسیاری مال و فرزند و غیره مشغول داشته است) ثعلبه نعره‏ای زد، و چون آیه دوم را قرائت فرمود: حتی زرتم المقابر (تا آنجا که بگور و دیدار اهل قبور رفتید) فریاد بلندی کرد، و چون آیه سوم را شنید: کلا سوف تعلمون (آن چنین است که بزودی خواهید دانست) ناله‏ای دردناک برآورد و نقش بر زمین شد!
بعد از نماز پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دستور داد آب آوردند و بصورتش پاشیدند ولی ثعلبه بهوش نیامد و مانند چوب خشک روی زمین افتاده بود، چون درست ملاحظه کردند دیدند ثعلبه جان بجان آفرین تسلیم کرده است!(13)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0