حكايت عارفانه ، قطعه
حال نادان را به از دانا نمیداند کسی - گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بود
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده - زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود(46)
همان موقع که هنوزم سبزه بر رخسارم نروئیده بود، داستان را به طرزی دیگر به نظم در آوردم، و خود را در این پند شریک جامی قرار دادم، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!
یکی کور را دید کوران دلی - شبانگه کزو در شگفت آمدی
ورا دید در دست بودش سبو - چراغی دگردست گفتش عمو
شب و روز در نزد کوران یکیست - در این شب نگوئی چراغت ز چیست
بگفتا چراغم بود بهر آن - که بیند مرا چون تو از مردمان
مبادا در این شب به من برخورید - سبوی مرا در همش بکشنید
دوانی تو پند خردمند کور - فراموش منمای تا پای گور.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
