حكايت عارفانه ، ماجرای حکمین
یکی از حوادث بزرگ و اسفانگیز دوران خلافت امیرالمؤمنین (ع) ماجرای جنگ معروف صفین است که بر اثر نادانی و لجاجت گروهی از لشگریان آن حضرت، و حکمیت غلط ابوموسی اشعری و خدعه و نیرنگ عمروعاص نمایندگان سپاه عراق و شام بدون اخذ نتیجه پایان یافت؛ و مسیر حق و باطل را منحرف ساخت.
جنگ صفین که در سال 36 هجری میان سپاه به سرکردگی معاویه بن ابیسفیان و سپاه عراق به فرماندهی علی (ع) روی داد دومین جنگی است که بعد از روی کار آمدن آن پیشوای عالیقدر اسلام به وقوع پیوست.
علت وقوع جنگ مزبور این بود که چون جنگ نخست (جمل) که در نزدیکی بصره میان آن حضرت و آشوبگران داخلی به تحریک طلحه و زبیر و عایشه زوجه پیغمبر درگرفت و سرانجام با پیروزی علی (ع) و شکست آشوبگران خاتمه یافت، معاویه که در زمان عثمان به حکومت سوریه رسیده بود، از آینده خود و نضج گرفتن کار امیر مؤمنان سخت بیمناک شد.
زیرا امیر مؤمنان (ع) بعد از آنکه زمام امور مسلمین را به دست گرفت، بلافاصله تمام حکام ستمگر عثمان را که دارای سوابق سوء و فساد اخلاق بودند، از کار برکنار ساخت.
معاویه چون از بیعت مردم با علی (ع) و فرمان عزل خود اطلاع یافت، از اطاعت امیر مؤمنان سرپیچید و با آن حضرت درباره خلافت اسلامی به رقابت برخاست و تجزیه ایالت سوریه را از قلمرو حکومت علی (ع) اعلام داشت.
معاویه که در حیله و تزویر و نیرنگ مشهور و زبانزد خاص و عام بود، برای این که پایههای لرزان تخت حکومت خود را محکم کند، پیراهن خون آلود عثمان را که نعمان بن بشیر از مدینه آورده بود بهانه کرد، و با نشان دادن آن به مردم نادان و لاابالی شام که کورکورانه از وی پیروی میکردند، آنها را بر ضد امیرمؤمنان (ع) شورانید، و چنین وانمود کرد که آن حضرت در واقعه قتل عثمان دست داشته است. در صورتی که عثمان را مسلمانان و جیره خواران خود وی که از ظلم و تعدی حکومت او و اجحاف حکام و بستگانش به ستوه آمده بودند، به قتل رسانیدند، و علی (ع) کوچکترین دخالتی در قتل وی نداشته است.
بر سر این موضوع میان آن حضرت و معاویه نامهها و فرستادگانی رد و بدل شد، و چون سودی نبخشید و معاویه آن پیشوای عادل را به جنگ تهدید کرد، علی (ع) نیز تصمیم گرفت که با وی که یک فرد فتنهانگیز و مفسدهجو بود پیکار کند.
معاویه پس از تهیه مقدمات کار، همراه عمروعاص که از مردان زیرک و نیرنگباز زمانه بود، و او را با رشوههای کلان و وعده حکومت مصر فریفته و با خود همراه کرده بود، با یکصد و بیست هزار سپاهی از شام حرکت نموده و در سرزمین صفین واقع در کنار نهر فرات نزدیک مرز شام و عراق فرود آمد.
چند روز بعد علی (ع) نیز از مقر خود کوفه، با یکصد هزار سپاه که در میان آنها جمعی از یاران نیک نام و بزرگوار پیغمبر و مردان پرهیزکار اسلام مانند عماریاسر، عبدالله بن عباس، حجر بن عدی، و عدی بن حاتم طائی و مالک اشتر وجود داشت، وارد صفین شد.
این دو سپاه قریب یکسال و نیم سرگرم زد و خورد رزم بودند.در این مدت هنگام مبارزات تن بتن گروهی از آن بدست نیامد. سرانجام در یکی از روزهای آخر امیر مؤمنان (ع) دستور صادر فرمود که با یک حمله همگانی و سریع کار آن سپاه آشوبگر را یکسره نمایند، و شخصاً نیز با حملات پی در پی جناح راست و چپ لشکر شام را در هم شکافت، و آنها را پراکنده ساخت، و تا قلب لشکر پیش تاخت.
مالک اشتر سردار معروف آن حضرت و ستون تحت فرماندهی وی نیز در آن روز جانفشانیها کردند و حملات سهمناکی را بر ضد سپاه خصم آغاز نمودند.
در این لحظات حساس، معاویه که از هر سو خطر را جدی میدانست و مرگ را در یک قدمی خود میدید، با آنجا که سوار اسب شد و آماده فرار بود، متوسل به عمر و عاص شد و از وی خواست که آخرین حیله خود را به کار برد. عمر و عاص که با تردستی خندهآوری از میدان علی (ع) گریخته بود، چون از سادگی و نفاق و اختلاف مردم عراق اطلاع داشت، به معاویه پیشنهاد کرد دستور دهد بدون فوت وقت، هر کس قرآن همراه دارد، آنرا به نیزه زده جلو سپاه عراق نگاه دارد.
سپاه شام نیز قرآنها را به نیزه کردند و گفتند: ای مردم عراق! چرا ما مسلمانها! بیجهت خون یکدیگر را بریزیم؟ این کتاب که بین ما و شما حکم میکند! بیائید به حکم قرآن هر کس را بهتر دانستیم، زمامدار مسلمین بدانیم و از وی پیروی کنیم
با این حیله که عمر و عاص به کار بست و باید گفت از نظر روانی در آن موقع حساس جالب بود، شور و هیجان لشکر علی (ع) یکباره فرو نشست، و گروهی از افراد نادان و خودسر و متظاهر مانند اشعث قیس و عبدالله کواء، به نزد امیر مؤمنان (ع) آمدند و با گستاخی گفتند: چون مردم شام به خود آمدهاند و دم از پیروی کتاب خدا میزنند، ما دست از جنگ میکشیم. حتی خود حضرت را از جنگ منع کردند، و از وی خواستند که جلو مالک اشتر را فوراً بگیرد تا خون مسلمانان را نریزد!
علی (ع) آنها را از نیرنگ عمر و عاص و توطئه معاویه برحذر داشت و فرمود: آنها قرآنها را بهانه کردهاند و در حقیقت مایل به قبول حق و عدالت و پیروی واقعی قرآن نیستند. دست از اختلاف و نفاق بردارید که تا مرز پیروزی فاصلهای نداریم و با عمل خودسرانه خود دشمن را تقویت نکنید.
ولی اشعث قیس و همفکران تندرو و افراد خودسر نادان، سخنان آن پیشوای دل آگاه را نشنیدند، و همچنان در اصرار خود برای متارکه جنگ پافشاری نمودند.
سرانجام حضرت چون ملاحظه نمود که لحظه به لحظه شکاف و دودستگی در داخله سپاهش دامنه پیدا میکند، و بیم آن میرود که یکباره تمام سپاه سر به شورش بردارند ناگزیر شد دست از جنگ بکشد، و مالک اشتر را نیز احضار کند. بدین گونه طرفین به جای خود بازگشتند و در انتظار مذاکره و یافتن راه حل برای تعیین زمامدار لایق نشستند!
علی (ع) اشعث قیس را که ریاست گروهی افراطی را داشت نزد معاویه فرستاد تا نظر او را در خصوص یافتن راه حل بداند. اشعث برگشت و گفت معاویه میگوید: ما و شما به آنچه خدا در کتاب خود فرمان داده است گردن نهیم! شما یک تن را به نمایندگی تعیین کنید، ما نیز کسی را معرفی میکنیم تا آنها مطابق قرآن مجید و آنچه شایسته حق و عدالت است حکم کنند و تکلیف مسلمانان را روشن سازند.
معاویه با همکاری عمر و عاص و استفاده از اختلاف اهل عراق نقشه را خوب طرح کرده بود، ولی مشکل کار در این بود که آن حضرت چگونه مردم عراق و جناح شورشی سپاه خود را که سر به نافرمانی برداشته بودند و دم از صلح و مذاکره با معاویه میزدند، از خطر نیرنگ وی باز دارد؟!
شورشیان لشکر علی (ع) جداً از حضرت خواستند که هر چه زودتر از جانب خود نمایندهای معین نماید تا با نماینده سپاه شام درباره سرنوشت مسلمانان راجع به خلیفه آینده، مذاکره کند!
علی (ع) فرمود: من ترک جنگ و صلح با معاویه را به صلاح اسلام نمیدانم و از توطئه آنها به خوبی آگاهم. ولی اشعث قیس و گروه او گفتند: چاره جز ترک جنگ و حکمیت نیست و به غیر آن رضا نمیدهم.
حضرت فرمود: در این صورت من عبدالله بن عباس را برای حکمیت انتخاب میکنم. زیرا وی میداند جلو نیرنگهای عمر و عاص را چگونه بگیرد.
ولی شورشیان خودسر گفتند: عبدالله عباس خویش تو است، نماینده ما ابو موسی اشعری است. فرمود: اگر عبدالله عباس را قبول ندارید، مالک اشتر را انتخاب میکنم. گفتند او را هم نمیپذیریم، زیرا هنوز از شمشیر او خون میریزد!
ابو موسی اشعری پیرمردی سخیف و بیاراده و از جنگ کنار گرفته بود. ولی عبدالله عباس شاگرد بزرگ علی (ع) و از جانب حضرت فرماندار بصره و از دانشمندان و خردمندان عصر به شمار میرفت. مالک نیز از مردان با اراده سپاه حضرت و دارای شخصیت بسیار ممتاز بود. حضرت فرمود: اکنون که سخنان مرا نمیشنوید و نماینده مرا نمیپذیرید هر کس را خواهید خود انتخاب کنید؛ ولی بدانید ابو موسی شایسته این کار بزرگ نیست. سرانجام بر اثر خودسری و لجاجت گروهی از سپاه عراق، ابوموسی اشعری را احضار کردند و به عنوان نماینده لشکر آن حضرت! انتخاب نمودند. از طرف معاویه عمروعاص سیاستمدار کهنهکار و حیلهگر انتخاب شد.
ابوموسی با چهارصد نفر از سپاه علی (ع) به سرکردگی شریح بن هانی و عبدالله بن عباس که امیر مؤمنان تعیین فرموده بود، و عمروعاص نیز با چهارصد نفر از لشکر شام حرکت نموده در محلی بنام دومة الجندل واقع در مرز شام حضور بهم رسانیدند.
در میان راه شریح بن هانی و عبدالله بن عباس، به ابوموسی گفتند: ای ابوموسی! اگر چه علی (ع) به حکمیت تو رضا نداد و تو را انتخاب نکرد؛ ولی سابقه ایمان و شخصیت بزرگ علی (ع) را در نظر بگیر و هنگام مذاکره با این مرد سیاستودار باتجربه، متوجه حق و عدالت باش.
معاویه به عمروعاص گفت: ای عمرو! مردم عراق علی را مجبور به انتخاب ابوموسی ساختند، ولی من و اهل شام با میل و رغبت تو را برای حکمیت انتخاب کردیم، متوجه باش که با مردی زبان دراز و کوتاه فکر (یعنی ابوموسی) سر و کاری داری!
عمر و عاص چند روز از ابوموسی به «دومةالجندل» رسید. وقتی خبر ورود ابوموسی نماینده عراق را شنید، از خیمه بیرون آمد و به پیشواز او شتافت و با احترام زیاد و چهره گشاد و مسرت و شادمانی او را در آغوش گرفت! سپس به خیمه خود آورد و در صدر مجلس جای داد!
حکیمی هر روز در حضور از بزرگان دو لشگر مذاکره نموده، و از هر دری سخن میراندند. خردمندان سپاه علی(ع) از جریان کار و سخنان آن دو متوجه شدند که سرانجام کار چیست و به همین جهت روزی عدی بن حاتم طائی که از یاران علی (ع) بود به ابوموسی گفت: ای موسی! چنان میبینیم که از عهده اینکار بزرگ برنمیآیی. و در جریان کار رأیت ضعیف و قوایت به تحلیل رود.
عمروعاص چون سخن عدی را شنید به ابوموسی گفت: مناسبت نیست کار مهم خود را در جلسات علنی مطرح کنیم که همه از گفتگوی ما مطلع شوند، باید جلسه را سری نمائیم و در محل خلوت که با ما دو نفر کسی نباشد درباره سرنوشت مسلمانان گفتگو کنیم. ابوموسی هم پذیرفت، و به این ترتیب جلسات سری شد. قریب دو ماه نماینده عراق و شام مشغول مذاکره بودند.
در یکی از روزهای آخر، عمروعاص از ابوموسی خواست که به معاویه یا فرزند خود او عبدالله بن عمرو رأی دهد، و به خلافت برگزیند، ولی ابوموسی هیچکدام را مناسب ندید؛ و قلباً مایل به انتخاب عبدالله بن عمرو فرزند خلیفه دوم بود.
عمرو عاص سپس با ابوموسی درباره ماجرای قتل عثمان و کشندگان او که به عقیده وی در لشکر علی (ع) بودند، و علی را هم شریک در آن کار میدانست؛ سخن گفت و چون در آن زمینه اعترافاتی از ابوموسی گرفت و زمینه را از هر جهت برای ایفای نقش خود مناسب دید، از ابوموسی خواست که روز بعد تمام افراد طرفین و بزرگان عراق و شام را حاضر نموده؛و هر دو علی و معاویه را از خلافت خلع کنند و کار تعیین خلافت را به شورائی مرکب از گروهی دیگر از مسلمانان واگذار نمایند، تا هر کس را خواستند به خلافت برگزینند و یا رسماً طرفین عبدالله پسر عمر بن خطاب را انتخاب کنند. ابوموسی پیرمرد نادان این نظریه را پسندید و آمادگی خود را اعلام داشت .
روز بعد در یک مجمع عمومی، عمروعاص از ابوموسی خواست که برخیزد و راجع به مذاکرات دو جانبه سخن بگوید. ابوموسی تقاضا داشت که عمروعاص ابتدا به این کار کند، ولی عمرو با خدعه و نیرنگ و سخنان نافذ خود، ابوموسی را جلو انداخت و گفت: برای من زشت است که قبل از مرد بزرگواری چون شما، ابتدا به سخن کنم!
ابوموسی هم پذیرفت و در جایگاهی که همه او را میدیدند، نشست ولی پیش از آنکه لب به سخن بگشاید، عمروعاص بانگ زد و گفت: ای ابوموسی! تو درباره قتل عثمان چه میگویی؟ او را به حق کشتند یا به ناحق؟ ابوموسی گفت: عثمان مظلوم کشته شد!
عمروعاص گفت: درباره کشندگان عثمان چه میگویی؟ گفت: هر جا باشند باید آنها را کشت و خون عثمان را قصاص کرد! عمروعاص گفت: آیا معاویه میتواند خون عثمان را قصاص کند یا بیگانه است؟ ابوموسی گفت: میتواند! عمروعاص گفت: ای مردم گواه باشید که به عقیده ابوموسی معاویه حق دارد خون عثمان را قصاص کند.
ابوموسی از همانجا بانگ زد که ای عمرو! اکنون تو برخیز معاویه را از خلافت خلع کن تا من هم علی را خلع کنم، ولی عمرو گفت: محال است که من پیش از شما که از یاران بزرگ پیغمبر هستید، سخن بگویم.در این موقع عبدالله بن عباس از میان جمعیت فریاد زد و گفت: ای ابوموسی! مواظب باش عمروعاص تو را فریب ندهد و پیش از او سخنی مگو! بگذار او پیشقدم شود. ابوموسی تعارفات عمروعاص را به ریش گرفت، و سخنان عبدالله عباس را نشیند و گفت ای مردم! من و رفیقم عمروعاص پس از مذاکراتی طولانی؛ بنا گذاردیم برای حفظ این امت، علی و معاویه را مانند این انگشتر که از انگشتم بیرون میآورم از خلافت خلع کنیم و کار مسلمانان را به شورایی مرکب از بزرگان مسلمین واگذاریم. این را گفت و انگشتر خود را از انگشت در آورده! سپس از جایگاه خود به زیر آمد.
بعد از عمروعاص در میان اعتراضات شدید و سر و صدای خردمندان مجلس، برخاست و گفت ای مردم سخنان ابوموسی نماینده علی را شنیدید که علی را از خلافت خلع کرد، اینک من هم علی را از خلافت خلع نمودم. ولی معاویه را به خلافت نصب کردم، مانند این انگشتر که به انگشت خود میکنم. و انگشتر خود را که درآورده بود به انگشت کرد!
وقتی ابوموسی متوجه نیرنگ بزرگ عمروعاص شد، و دید که کلاه بدی به سرش رفته، گفت ای سگ! چنین گفتگوئی بین ما نرفت! عمروعاص گفت: ای الاغ! ساکت باش که احمقی بیش نیستی، و با این سخن به زیر آمد.
به دنبال این حکمیت مشعشع! مجلس متشنج شد، طرفداران امیر مؤمنان ابوموسی را لعنت کردند، و سخت سرزنش نمودند که چگونه فریب عمروعاص را خورد و کینه دیرین خود را نسبت به حضرت آشکار ساخت، و با تازیانه به عمروعاص حمله کرده سر و مغز او را زیر ضربات خود گرفتند.
اهل شام هم به دفاع برخاستند، ولی کار گذشته بود. ابوموسی از ترس گریخت و به مکه رفت. عمروعاص هم پیروزمندانه به شام برگشت و به معاویه تبریک گفت، و بدین گونه کار حکمیت پس از چهار ماه با این رسوائی و بدون اخذ نتیجه پایان یافت .(49)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
