حكايت عارفانه ، مباهله پیغمبر با نصارای نجران
نجران مقارن ظهور اسلام مانند امروز از شهرهای عربستان واقع در نزدیکی مرز یمن بوده است. مردم آنجا کیش نصرانی داشتند. در سال دهم هجری پیامبر اسلام خالد بن ولید را فرستاد تا آنها را به دین اسلام دعوت کند. گروه بسیاری مسلمان شدند و بقیه در باقی ماندن به دین نصارا اصرار ورزیدند.
متعاقب آن رسول اکرم (ص) نامهای بدین مضمون به روحانیون بزرگ نصارای نجران نوشت و آنها را دعوت به اسلام فرمود: بنام خداوند یگانه، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، این نامهای است که محمد پیغمبر خدا به اسقف نجران و نصارای آنجا. اگر مسلمان شوید بدانید که من خدای یگانه، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را میپرستم. من شما را از پرستش، بندگان به پرستش خداوند یکتا دعوت میکنم، و از پیروی بندگان نجات داده به پیروی آفریدگار جهان میخوانم.
اگر سرپیچی نمودید و اسلام نمیآورید، باید جزیه بدهید، و چنانچه حاضر به ادای جزیه نشدید، به شما اعلان جنگ میدهم
وقتی اسقف نجران نامه پیغمبر اسلام را خواند، سخت به هراس افتاد و بیمناک شد. سپس فرستاد دنبال یکی از مردان بزرگ نجران به نام شرحبیل و او را احضار کرد. همینکه شرحبیل آمد اسقف نامه پیغمبر اسلام را به او نشان داد، شرحبیل هم آنرا قرائت نمود.
اسقف از وی پرسید: نظر تو درباره نامه پیغمبر اسلام چیست؟
شرحبیل گفت: میدانی که خداوند به ابراهیم خلیل وعده داده است که به دودمان فرزندش اسماعیل منصب پیامبری موهبت خواهد کرد. احتمال نمیدهی آن پیغمبر مرد باشد؟!
سپس گفت: من راجع به امر نبوت نمیتوانم اظهار نظر کنم.
اگر موضوع مربوط به امور دنیا بود، سعی میکردم در آن باره نظری صریح بدهم و بذل جهد کنم، ولی در این خصوص مرا معذور بدار!
اسقف عده دیگری از بزرگان نجران را خواست و از آنها نیز چارهجوئی کرد و به مشورت پرداخت، ولی آنها نیز جوابهائی نظیر آنچه شرحبیل گفته بود به وی دادند... سرانجام رأی همگی بر این قرار گرفت که هیئتی را به مدینه نزد پیغمبر اسلام اعزام دارند، تا از نزدیک با وی آشنا گردند و بتوانند تصمیم قطعی بگیرند.
این عده چهارده نفر بودند و شرحبیل مزبور یکی از سران آنها بود.
هیئت روحانیون نجران وقتی به مدینه آمدند وارد مسجد پیغمبر شدند. در آن هنگام پیغمبر و گروهی از اصحاب در مسجد حضور داشتند.
روحانیون نجران چون وقت نماز خود را نزدیک دیدند، ناقوس را برای اعلام نماز به صدا درآوردند. اصحاب پیغمبر از مشاهده این وضع برآشفتند و عرض کردند: یا رسول الله! صدای ناقوس آنهم در مسجد شما؟
حضرت فرمود: بگذارید مشغول عبادت شوند.
بعد از ادای مراسم نماز به حضور پیغمبر رسیدند و عرض کردند: شعار شما در دعوت به سوی خدا چیست؟ پیغمبر (ص) فرمود: من مردم را دعوت میکنم که بگویند خدائی جز خدای یکتا نیست، و من هم پیغمبر خدا هستم، عیسی بن مریم نیز بنده و مخلوق خداست. غذا میخورد و آب مینوشید و سخن میگفت.
روحانیون نجران گفتند: اگر او بنده خدا بود پدرش کیست؟ فیالحال به پیغمبر وحی شد که از آنها بپرس درباره آدم ابوالبشر چه میگوئید؟ آیا او بنده و مخلوق خدا نبود که مانند سایر بندگان میخورد و مینوشید و سخن میگفت؟ وقتی پیغمبر از آنها سؤال کرد، گفتند آری آدم چنین بود!
در اینجا پیغمبر پرسید: بسیار خوب، پدر آدم کی بود؟!...
روحانیون نصارا مات و مبهوت شدند و در جواب فرو ماندند. سپس این آیه شریفه نازل گردید: مثل عیسی در نزد خداوند مانند آدم است که خداوند (بدون واسطه پدر) او را از خاک آفرید، آنگاه به او گفت: آدم شو، و شد، حق از آن خدای تست، پس تردیدی به خود راه مده(29)
مخاطب پیغمبر دو تن از سران آنها به نام سید و عاقب بودند. چون خود را در برابر منطق قرآن ناتوان دیدند، متحیر شدند، و ندانستند چه کنند.
پیغمبر آنها را دعوت به اسلام کرد. آنها هم صلاح در این دیدند که موقتاً برای رهائی خویش تظاهر کنند و به پیغمبر گفتند: یا ابالقاسم!
مسلمان شدیم. ولی پیغمبر (ص) فرمود: نه شما دروغ میگوئید. به شما بگویم، چه چیز شما را از پذیرفتن اسلام مانع میشود؟ گفتند بفرمائید بدانیم چیست؟
فرمود: علاقه به صلیب موهوم عیسی، و شراب خواری و خوردن گوشت خوک مانع شماست که دین حق را بپذیرید! و چون نصارا از پذیرفتن دین اسلام سر باز زدند پیغمبر آنها را طبقه آیه مباهله که همان لحظه نازل گردید، دعوت فرمود که برای روشن شدن حقیقت و اثبات حقانیت دین خود حاضر شوند در حق یکدیگر نفرین کنند، تا هر کدام در دعوی خود راستگو یا دروغگو باشند، از هم امتیاز یابند.
خداوند در آن آیه دستور داد که: اگر بعد از روشن شدن واقعیت باز هم علمای نجران با تو گفتگو دارند، بگو بیائید تا بخوانیم فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان و زنانتان و کسانی را که همچون جان و ما و جان شماست. سپس درباره یکدیگر مباهله (نفرین) کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم(30)
روحانیون نجران گفتند: بسیار خوب، نظری منصفانه دادی، و بدین گونه بنا گذاردند طرفین فردا خود را آماده مباهله و نفرین در حق یکدیگر کنند.
ولی همین که روحانیون نصارا به منزل خود بازگشتند، سید و عاقب رؤسای آنها گفتند: اگر ابوالقاسم فردا با عدهای از پیروانش آمد که با ما مباهله کند، ما هم با وی مباهله میکنیم، چون در این صورت به طور قطع پیغمبر نیست.
ولی این را بدانید که اگر وی با خاندانش برای مباهله حضور یافت، نباید ما با او رو برو شویم، و دست به این کار نخواهیم زد. زیرا اگر او خاندان نزدیکش را برای این کار انتخاب کرد و حاضر شد آنها را در این راه فدا کند، حتماً در دعوی خود راستگو و پیغمبر خداست.
نصارای نجران نه زن و نه فرزندان خود هیچیک را همراه نیاورده بودند، خداوند خواست ارزش وجودی اهلبیت را تثبیت کند. فردا صبح روحانیون نصارا آمدند و در محل مخصوص که برای مباهله تعیین کرده بودند، ایستادند و منتظر ورود پیغمبر شدند.
ناگاه دیدند پیغمبر اسلام در حالی که طفلی را در آغوش گرفته و دست کودکی را در دست دارد، و زنی در پشت سر او و مردی هم به ترتیب دنبال آن زن به آرامی قدم بر میدارند و با شکوه و جلال خاصی جلو میآیند. روحانیون نصارا از مردمی که برای تماشای مباهله گرد آمده بودند، پرسیدند اینان چه نسبتی با محمد دارند؟
گفتند آن مرد علی بن ابیطالب داماد پیغمبر است، آن زن هم فاطمه دختر او و آن دو کودک نیز حسن و حسین نوادگان او و پسران علی و فاطمه میباشند.
روحانیون نصارا از مشاهده این منظره نگران شدند، و سخت تکان خوردند، به طوری که شرحبیل رو کرد به سید و عاقب و گفت:
این را بدانید که من عذاب را در چند قدمی خودمان مشاهده میکنم. اگر این مرد پیغمبر و فرستاده خدا باشد و با این وصف با وی دست به نفرین برداریم، تمام ما نابود میشویم و حتی ناخن و موئی هم از ما باقی نمیماند. سید و عاقب از شرحبیل پرسیدند: نظر تو چیست؟ شرحبیل گفت: نظر من اینست که تسلیم حکم وی شویم، چون من میبینم که او مردی است که هرگز حکمی برخلاف صادر نخواهد کرد، گفتند: پس به عهده توست که خودت با وی تماس بگیری.
شرحبیل جلو رفت و به پیغمبر گفت: یا محمد! من چیزی بهتر از نفرین کردن به شما پیشنهاد میکنم. فرمود: آن چیست؟ گفت: ما را تا شب مهلت بده و فردا هر حکمی درباره ما کردی حاضریم آنرا بپذیریم، پیغمبر هم پذیرفت و دست به مباهله نزد و درباره آنها نفرین نکرد.
چون نصارا خلوت کردند به عاقب گفتند: ای بنده مسیح! نظر تو چیست و ما با محمد چکنیم؟
عاقب گفت: ای نصارا! به خدا شما به خوبی دانستید که محمد پیغمبر خدا است و بعد از عیسی آمده است.
به خدا هر قومی در مقام نفرین با پیغمبری برآمدند، به بزرگان آنها باقی ماندند و نه کوچکترها بزرگ شدند. اگر با وی مباهله کنیم همگی نابود میشویم، اگر میخواهید دین خود را حفظ کنید هر حکمی میکند بپذیرید و به شهر خود باز گردید که صلاح شما و دین شما در اینست.
در این هنگام اسقف نجران رو کرد به همراهان خود و گفت:
ای نصارا این چهرهها که من دیدم اگر از خداوند بخواهند کوهی را از جا بکند، جابجا کنده میشود. مبادا با اینان مباهله کنید، که همگی نابود میشوید، و تا روز رستاخیز یکنفر نصرانی در روی زمین باقی نخواهد ماند.
ناگزیر عرض کردند: ای ابوالقاسم! نظر ما اینست که با تو مباهله نکنیم، تو دین خود را داشته باش و بگذار ما هم به دین خود باقی باشیم. پیغمبر فرمود: اگر حاضر به مباهله نیستید، مسلمان شوید، تا از حقوق مساوی مسلمانان برخوردار گردید. اسقف گفت: نه! مسلمان نمیشویم. و توانائی جنگ با شما هم نداریم، ولی مانند سایر اهل کتاب جزیه میدهیم. بدین گونه که سالانه دو هزار حله(31) تسلیم میکنیم. هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سی زره آهنی معمولی هم تقدیم میداریم. پیغمبر هم پذیرفت و با آنها صلح کرد. بدین گونه ماجرای مباهله پیغمبر با نصارای نجران پایان پذیرفت(32).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
