حكايت عارفانه ، مرد و زن اجنبی
یکی از بازرگانان نیشابور زنی با جمال داشت. در یکی از روزها که میخواست به سفر برود، زن را به یکی از پیشوایان شهر به نام ابوعثمان صوفی که به پرهیزکاری و پارسائی موصوف بود سپرد و به سفر رفت.
روزی ابو عثمان غفلتاً نظرش به زن زیبا افتاد که نزد او به امانت سپرده بودند.
فی الحال تحت تأثیر زیبائی وی قرار گرفت و رفته رفته شیفته و فریفته او شد تا جائی که کارش به جای باریکی کشید.
حال عبادت و فکر و مطالعه از وی سلب شد، و شب و روز در خواب و بیداری به یاد آن زن بود و نمیدانست چگونه خود را از ورطه هولناک نجات دهد.
ناگزیر راز دل را به یکی از مشایخ گفت و درمان آن حالت دردناک را از او خواست.
شیخ به وی گفت مردی وارسته در ری هست که او را ابو یوسف مینامند باید بروی نزد او و موضوع را با وی در میان بگذاری باشد که او چارهای بیندیشد.
ابوعثمان بار سفر بست و روی به ری نهاد. وقتی به ری رسید سراغ خانه ابو یوسف را گرفت. مردم گفتند: این شخص مردی فاسق است. اوقاتش به میگساری، و همنشینی با پسران امرد میگذرد.
خانهاش در محله شرابفروشان است و عالمی پرهیزکار مانند شما را نمیزیبد که به ملاقات مرد بدنامی چون او برود.
ابوعثمان چون این سخن شنید به شهر خود بازگشت و آنچه شنیده بود به شیخ خود گفت:
شیخ به وی تأکید کرد که نباید روی سخنان مردم حساب کند و لازم است هر طور شده مجدداً برای دیدن ابو یوسف به ری برود و چاره کار را از او بخوهد!
ابو عثمان ناچار به عزم ری راهی سفر شد و این بار بدون اعتنا به خانه ابو یوسف رفت.
همینکه به مجلس او در آمد، دید پسری زیبا در کنارش نشسته و شیشه شرابی پهلویش گذاشته است.
از ابو یوسف پرسید چرا در محله شرابفروشان سکونت وزیده است؟
ابو یوسف گفت: مردم این محله شرابفروش نبودند، زورمندان خانههای ایشان را به زور گرفتند و شرابفروشان را در آن جای دادند، ولی خانه مرا برای من گذاشتند، و من در خانهام سکونت دارم.
ابو عثمان پرسید: این نوجوان کیست؟ گفت: پسر من است که احکام دینی به وی میآموزم.
گفت: این شیشه چیست؟ ابو یوسف گفت: سرکه است که خورش نان کردهام.
ابو عثمان متحیر شد و گفت: اگر وضع شما چنین است، چرا خود را در معرض تهمت قرار دادهاید که زبان مردم به روی شما باز شود؟
ابو یوسف گفت: من خودم را به بدی مشهور کردهام تا بازرگانان فریب زهد و تقوای مرا نخورند و به صلاح و پرهیزکاری من مغرور نشوند، و زنان و کنیزان خود را نزد من به امانت نسپارند، و آنها مرا از عبادت خدا و تحصیل و مطالعه کتب باز ندارند
وقتی ابو عثمان این سخنان را شنید متنبه شد، و عشق زن اجنبی از دلش بیرون رفت، و چون به نیشابور برگشت زن را به شوهرش که از سفر باز گشته بود تحویل داد و از ورطه هولناک راحت شد.(13)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
