حكايت عارفانه ، معتضد و داستانسرا

مردی داستانسرا به نام ابن مغازلی در بغداد برسر راه‏ها و میدان‏های عمومی پایتخت می‏نشست و برای مردم داستان‏سرائی می‏کرد و اخبار جالب و خنده‏آور نقل می‏نمود. ابن مغازلی نقش خود را چنان با مهارت ایفا می‏کرد که هیچکس قادر نبود، سخنان او را بشنود و تحت تأثیر قرار نگرفته و خنده‏اش نگیرد!
ابن مغازلی می‏گفت: در زمان خلافت معتضد خلیفه عباسی روزی جلو دارالخلافه نشسته بودم و برای مردم داستان نقل می‏کردم و آنها را تحت تأثیر قرار می‏دادم.
در آن اثنا یکی از پیشخدمت‏های مخصوص دربار خلافت هم در حلقه معرکه من حضور یافته و به سخنانم گوش می‏داد. من به مناسبت حکایاتی چند راجع به پیشخدمت‏ها نقل کردم.
پیشخدمت از شنیدن داستانهای من در شگفت ماند، به طوری که دیدم از شنیدن آنها به وجد آمده است.
او رفت ولی لحظه‏ای نگذشت که برگشت و دست مرا گرفت و گفت: وقتی من از معرکه تو به دربار برگشتم و در برابر خلیفه قرار گرفتم، داستانهای تو را به یاد آورده و بی‏اختیار خنده‏ام گرفت. خلیفه ناراحت شد و به من نهیب زد و گفت: ها! بی‏ادب! چرا بیخودی می‏خندی...؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین، مردی به نام ابن مغازلی جلو دارالخلافه معرکه گرفته و داستانهائی نقل می‏کند که بسیار مضحک است. حکایتی نیست که از عرب بادیه‏نشین، ترک، اهل مکه، نجدی، نبطی، زنگی، هندی، سندی، و پیشخدمت‏های دربارها یاد نداشته باشد و بازگو نکند. تازه هنگام نقل آنرا با لطائف و نوادر دیگر هم آمیخته، و طوری بیان می‏کند که شخص مصیبت دیده را به خنده می‏اندازد، و هر چه انسان خونسرد باشد نمی‏تواند از خنده خودداری کند.
خلیفه چون این مطلب را شنیده، گفته بود برو و او را بیاور دیری نپائید که خادم مزبور آمد و گفت: خلیفه مرا فرستاده است تو را به نزد او ببرم، ولی این را بدان که هر چه خلیفه به تو داد، نصف آن را باید به من بدهی.
من که از شنیدن جایزه خلیفه به طمع افتاده بودم گفتم: ای آقا من مردی بینوا و عیالوارم، اکنون که خدا خواسته است، به وسیله شما. نعمتی به من ارزانی فرماید، چه می‏شود فقط یک ششم یا یک چهارم آنرا بگیری؟
ولی خادم قبول نکرد و گفت: نه! حتماً باید نصف آنرا هر قدر که باشد به من بدهی. من هم ناگزیر به همان نصف چشم دوخته و قانع شدم.
آنگاه دست مرا گرفت و به حضور خلیفه آورد. سلام بسیار چربی کردم و در جای خود ایستادم. معتضد جواب سلامم را داد. ولی کتابی در دست داشت و مشول مطالعه آن بود. وقتی قسمت عمده کتاب را خواند آن را روی هم نهاد و کنار گذاشت، سپس رو کرد به من و گفت:
- ابن مغازلی توئی؟
- بله یا امیرالمؤمنین!
- می‏گویند تو داستانهای شیرین نقل می‏کنی و با حکایات جالب و خوشمزه مردم را می‏خندانی؟
یا امیرالمؤمنین! احتیاج است که مرا وادار به این کار کرده، و این در را به روی من گشوده است. مردم را با نقل داستانها سرگرم می‏کنم و دلهای آنها را به سوی خود جلب می‏کنم تا با مساعدت آنها و نیازی که به من می‏دهند، زندگی خود را بچرخانم.
- بسیار خوب، اکنون آنچه می‏دانی به همان گونه که هنگام معرکه‏گیری نقل می‏کنی بازگو کن. اگر توانستی مرا بخندانی پانصد درهم به تو می‏دهم، ولی اگر نخندیدم چه...؟
- در آن موقع بدبختی و رسوائی رو به من آورده است. چیزی که ندارم، پشتم را می‏گیرم که با چند شلاق جریمه خود را پس بدهم!
- آفرین، خوب گفتی، بله، اگر من خندیدم آنچه تعهد کردم ادا می‏کنم. وگرنه دستور می‏دهم با آن شلاق که می‏بینی ده ضربه بر پشتت بنوازند.
- بجان منت دارم. ولی در دل گفتم: مهم نیست، پادشاهان بییچاره مثل منی را که چندان مجازات نمی‏کنند، چند ضربه شلاق می‏زنند و مختصر تنبیهی خواهم دید.
در این هنگام نگاه کردم دیدم غلاف ضخیم و بادکرده‏ای در گوشه خانه است. پیش خودم گفتم: حدسم خطا نرفته و گمان بیهوده نکرده‏ام غلاف پر باد و سبکی است و چندان مهم نیست. اگر خلیفه خندید که من نفع فراوانی برده‏ام، و چنانچه نخندید چند ضربه با این غلاف پر باد اهمیتی ندارد.
سپس شروع کردم به نقل داستانهای عجیب و غریب خود و ذکر لطائف و ظرائفی که به خاطر داشتم، آنها را با عبارات فریبنده و کلمات دلچسب و مضحک بیان کردم. داستانی نبود که از عرب بیابانی و دانشمند نحوی، مخنث‏ها، قاضی‏ها، هندی‏ها، سندی‏ها، زنگی‏ها، ترک‏ها، خادم‏ها، عیاران و بازیگران نقل نکنم.
تمام حکایات و لطائفی که داشتم بازگو کردم تا آنکه مطالبم ته کشید و سرمایه‏ام تمام شد، و دیگر چیزی نماند که نگویم. سرم درد گرفت و زبانم بند آمد با حالتی بهت‏زده به خلیفه نگاه کردم و همان‏طور ساکت شدم!
تا آن لحظه تمام غلامان و خادمان دربار از فرط خنده و شنیدن نقلیات من روده‏بر شده بودند، و هر کدام به گوشه‏ای می‏گریختند. من ماندم و معتضد که همچنان با خونسردی مرا می‏نگریست و در تمام مدت لبخندی بر لب نیاورد! سپس با خشم به من گفت:
- ها! دیگر چه داری؟ نقل کن!
- یا امیرالمؤمنین! به خدا هر چه داشتم تمام شد، سرم به درد آمده است، و می‏دانم که درآمد خود را از دست داده‏ام. من تاکنون هیچکس را ندیده‏ام که مثل امیرالمؤمنین تا این حد خویشتن‏دار و خونسرد باشد! فقط یک واقعه باقی مانده است که اگر اجازه بفرمائید عرض کنم.
- آنرا هم بگو!
- یا امیرالمؤمنین! وعده کردی که اگر نتوانستم شما را بخندانم ده ضربه شلاق به من بزنند و آنرا به جای جایزه به من بدهید، حالا از شما تقاضا دارم آنرا دو برابر کنید و ده ضربه دیگر هم بر آن بیفزائید!
خلیفه خواست در اینجا بخندد ولی خودداری کرد. بعد گفت: بسیار خوب چنین خواهم کرد. سپس غلام را صدا زد و به دستور او پشتم را گرفتم. همین که غلام ضربه اول را بر پشتم نواخت گوئی قلعه‏هایی بر من خراب کردند. معلوم شد غلاف پرباد پوستی است که آن را از سنگریزه‏های نخ کرده پر نموده و درون آن جا داده‏اند و خلاصه مثل قطعه آهنی بود که بر من می‏کوفتند.
ده ضربه با این حربه به من زدند، نزدیک بود گردنم بشکند. گوشهایم صدا کرد و برق از چشمهایم جهید.
وقتی ده ضربه را به من زدند فریاد کردم یا امیرالمؤمنین عرض دارم، اجازه دهید بگویم.
معتضد گفت: دست نگهدارید ببینم چه می‏گوید. آنگاه پرسید:ها! چیست؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین! از نظر دینی چیزی بالاتر از امانتداری نیست، و کاری زشت‏تر از خیانت وجود ندارد.
امروز قبل از اینکه شرفیاب شوم، خادمی که مرا به حضور آورد، با من شرط کرد هر چه خلیفه جایزه به من داد نصف آنرا به او بدهم، من هم ضمانت کردم که چنین کنم؛ امیرالمؤمنین که خدا عمرش را زیاد گرداند هم که با کرم خود جایزه مرا زیاد گردانده و دو برابر کرده است. اکنون من نصف جایزه خود را دریافت نمودم، اینک نوبت پیشخدمت است که نصف دیگر را که تعلق به او دارد، دریافت کند
در اینجا معتضد نتوانست طاقت بیاورد. آنقدر خندید که به پشت برگشت. هر چه قبلاً شنیده بود و خودداری کرده بود، همه را با قهقهه و صدای بلند بیرون داد، پی در پی دستها را بهم می‏زد و پاها را دراز و جمع می‏کرد، به طوری که دست روی شکم خود نهاد که از فرط خنده ناراحت نشود!
همین که خنده‏اش تمام شد و آرام گرفت دستور داد خادمی که مرا آورده بود حاضر کنند. خادم یادشده مردی تنومند و بلند قد بود. تا وارد شد به فرمان معتضد او را خواباندند و زیر ضربات شلاق گرفتند.
خادم که از همه جا بیخبر بود، گفت یا امیرالمؤمنین! مگر چه گناهی کرده‏ام؟
من گفتم: گوش کن برادر! جایزه من این است که می‏بینی! طبق پیشنهاد خودت تو در آن شریک هستی. نصف آنرا من تحویل گرفته‏ام، نصف دیگر را هم تو نوش جان کن! بعد از آن که چند ضربه به وی زدند جلو رفتم و به وی گفتم: من به تو نگفتم و اصرار نکردم که مردی ناتوان و عیال‏وار و تنگدست و فقیرم. نصف جایزه زیاد است، یک ششم یا یک چهارم آنرا بگیر، ولی تو گفتی: نه! ممکن نیست، حتماً باید نصف آنرا به من بدهی. اکنون بخور این نصف جایزه من! اگر می‏دانستم جایزه امیرالمؤمنین اینست همه را به تو می‏بخشیدم
در آخر معتضد کیسه زری از زیر مسند خود درآورد که پانصد درهم در آن بود، و به من گفت: بیا این مبلغ را برای تو گذارده بودم، ولی پرحرفی تو نگذاشت که همه آن نصیب خودت شود، و شریکی هم برای خود تعیین کردی. شاید در غیر اینصورت من خادم خود را از بردن نصف آن مانع می‏شدم.
گفتم یا امیرالمؤمنین! عرض نکردم چیزی از امانت‏داری بهتر و از خیانت زشت‏تر نیست! من دوست داشتم همه را به او می‏دادی و ده ضربه شلاقی که به من زدند به وی می‏زدی. سپس ده درهم را بین ما دو نفر تقسیم کرد و از نزد وی خارج شدیم. (74)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0