حكايت عارفانه ، نابینای روشندل‏

عبدالرحمن جامی، شاعر و عارف و دانشمند نامی خراسان در اواسط سده نهم هجری و در گذشته سال 898 ه در میان تألیفات خود کتابی دارد به نام بهارستان که آنرا در هشت روضه به سبک گلستان سعدی برای فرزندش ضیاءالدین یوسف که بعدها از دانشمندان به شمار آمد، نوشته است.
بهارستان جامی نیز مانند گلستان سعدی که هشت باب است، هشت روضه می‏باشد، و هر دو سرشار از مدح و ثنای درویشان و سر و سر ایشان و کشف و کرامات مشایخ صوفیه و گاهی مطالبی منافی با اخلاق اسلامی به خصوص تربیت صحیح مکتب شیعه امامیه، یعنی مذهب اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام است.
در عین حال هر دو دارای جنبه‏های ادبی و اخلاقی به سبک صوفیه و عباراتی نمکین و تعبیراتی پندآمیز و نثر و نظمی از بر کردنی است.
با این تفاوت که محتوا و نثر و نظم آن مانند خود جامی نسبت به سعدی است! ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟!
در اوائل جوانی که بهارستان جامی به دستم رسید و به مطالعه آن پرداختم،
در میان داستانها و پند و اندرزهای آن، داستانی آموزنده نظرم را جلب کرد، و آن اینست که جامی در روضه ششم بهارستان آورده است: نابینائی در شب تاریک چراغی در دست، و سبوئی بر دوش در راهی می‏رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست، و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فائده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی‏خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0