حكايت عارفانه ، نامهرسان رشید
بعد از سانحه جنگ جمل که در نزدیکی شهر بصره میان سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام و آشوبگران داخلی به وقوع پیوست، و طی آن طلحه و زبیر آتش افروزان آن جنگ کشته شدند و سرانجام با پیروزی کامل امیرالمؤمنین علی علیه السلام پایان یافت، معاویه حکمران شامات که با روی کار آمدن آن حضرت سر به شورش و نافرمانی برداشته بود و دم از استقلال و برابری با امیرالمؤمنین میزد، نامه زیر را برای آن حضرت نوشت و به کوفه فرستاد.
ای پسر ابوطالب! راهی در پیش گرفتهای که به زیان تو است، آنچه را برایت سودمند بود ترک گفتی و برخلاف کتاب خدا و سنت پیغمبر رفتار نمودی! تا آنجا که با صحابه پیغمبر طلحه و زبیر جنان کردی. به خدا قسم تیر آتشینی به سویت رها کنم که نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد! چون آن تیر رها شود به هدف اصابت کند و چون در هدف جای گیرد به خوبی کارگر شود و چون کارگر شود، شعلهور گردد. فریفته لشکرهای خود مباش، و آماده جنگ شو، که من با سپاهی به ملاقات تو خواهم آمد که تاب دیدار آنرا نداشته باشی.
چون نامه به حضرت امیر رسید، پاسخ آنرا بدین گونه نوشت: این نامهایست از بنده خدا علی بن ابیطالب برادر خوانده پیامبر، و پسر عم، و جانشین، و غسل دهنده، و کفن کننده او، و ادا کننده قرض وی، و داماد، و پدر فرزندانش حسن و حسین، که برای معاویه پسر ابوسفیان فرستاده میشود...
ای معاویه! من همانم که در جنگ بدر (نخستین جنگ اسلام و کفر) خویشان بتپرست تو را از دم شمشیر گذراندم و به دیار عدم فرستادم، و پدر و عموی مادرت (عتبه و شیبه) و دائیت ولید بن عتبة و برادرت حنظله را به قتل رساندم. هنوز شمشیری که آنها را به وسیله آن نابود ساختم، در دست من است. من امروز هم مانند روزی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم آنرا به دست من داد، قویدل و نیرومند و با یاری خداوند پیروزم.
به خدا قسم من مانند شما هیچگاه بت نپرستیدم، و چیزی را از اسلام، و کسی را از پیغمبر خدا محمد صلی الله علیه و آله وسلم برتر نداشتم، و شمشیری جز آنکه پیغمبر به من داد، انتخاب نکردم. پس خوب بیندیش و هر چه میخواهی بکن! من به خوبی میدانم که شیطان بر تو چیره گشته و دستخوش نادانی و سرکشی شدهای. درود بر آنکس که از حقیقت پیروی کند و در اندیشه عواقب وخیم فردا باشد!
سپس حضرت نامه را مهر فرمود و به یکی از یاران خود بنام طرماح بن عدی تسلیم نمود که رهسپار شود و شخصاً آنرا به دست معاویه بدهد. طرماح مردی قوی هیکل و بلند بالا و سخنور بود، و از یاران فداکار مولای متقیان علیه السلام به شمار میآمد.
طرماح از حضور امیرالمؤمنین علیه السلام رخصت طلبید، آنگاه سوار شتر خود شد و راه شام را در پیش گرفت. وقتی وارد شام شد یکراست به ملاقات معاویه رفت.
دربان از وی پرسید: کیستی و از کجائی و کرا میخواهی؟
طرماح گفت: در مرتبه اول با یاران نزدیک معاویه عمروعاص و ابوهریره و ابوالاعور اسلمی و مروان حکم، کار دارم و سپس با خود معاویه.
دربان گفت: اینان در باب الخضراء میباشند. طرماح برای دیدار آنها به باب الخضراء رفت. چون نامبردگان طرماح را با آن هیکل درشت و اندام بلند مشاهده کردند با خود گفتند: خوب است که این مرد را بخواهیم و لحظهای را با وی به گفتگو و مزاح و تفریح بگذرانیم.
موقعی که طرماح نزدیک آنها رسید، پرسیدند: ای اعرابی! آیا از آسمانها خبر داری که به اطلاع ما برسانی؟ طرماح گفت: آری! بیخبر نیستم! خداوند در سما، و ملکالموت در هوا، و امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در فقاست! پس ای مردم بدبخت منتظر بلائی باشید که هم اکنون بر سرتان فرود میآید
پرسیدند: از کجا میآیی؟ گفت: از نزد آزاد مردی پاک و پاکیزه و نیکو خصال و با ایمان میآیم. گفتند: با کی کار داری؟ گفت: میخواهم این بد گوهری که شما او را پیشوای خود میدانید ملاقات کنم!
حضار دانستند که وی فرستاده امیر مؤمنان است. از این رو گفتند: ای اعرابی! امیر ما معاویه در این ساعت با اطرافیان خود سرگرم مشورت در امور مملکت است، و امروز نمیتوانی به حضور او باریابی. طرماح گفت: خاک بر سر او کنند، او را با رسیدگی به امور مسلمین چکار؟
ناچار نامهای به معاویه نوشتند که قاصدی سخنور و حاضر جواب و رشید از کوفه آمده، و از طرف علی بن ابیطالب حامل نامهای برای تو است، به هوش باش که در جواب او چه خواهی گفت!
سپس از طرماح خواستند که از شتر فرود آید و نزد آنها بماند تا از طرف معاویه جواب برسد. چون نامه آنها به معاویه رسید و از موضوع مطلع گردید، فرزندش یزید را خواست و دستور داد مجلسی بیاراید و آنچه لازمه شوکت و حشمت دربار یک سلطان مقتدر است فراهم سازد.
یزید بن معاویه مردی زشت رو و بدمنظر بود، صدائی گوش خراش داشت و روی بینی و چهرهاش علامت زخمی بر جا مانده بود. چون مجلس آراسته شد طرماح را بار دادند تا به مجالس درآید. وقتی به در کاخ رسید و دید که تمام کارکنان کاخ لباس سیاه به تن کردهاند گفت اینها کیستند که مثل موکلین جهنم در تنگنای راه دوزخ ایستادهاند؟ و چون چشمش به یزید افتاد گوئی او را شناخت، به همین جهت گفت: این تیرهبخت گردن کلفت بینی بریده کیست؟
کارکنان کاخ گفتند: ای اعرابی! ساکت باش! این یزید شاهزاده ماست. طرماح گفت: یزید کیست؟ خداوند روزی او را زیاد نگرداند و امید او را از همه جا قطع کند! ای وای که او و پدرش روزی مطرود اسلام بودند، ولی امروز بر تخت خلافت اسلامی نشستهاند
یزید از شنیدن این سخنان به قدری خشمناک شد که خواست او را به قتل رساند، ولی چون از پدرش اجازه نداشت خشم خود را فرو برد و گفت: ای اعرابی! حاجت خود را بخواه که امیرالمؤمنین معاویه! به من دستور داده حاجت تو را برآورم. گفت حاجت من آنست که پدرت معاویه از منصب خود دست بردارد و خلافت مسلمین را به کسی که شایسته آنست واگذارد.
یزید گفت: این حرفها فایده ندارد حاجت خود را بگو، طرماح گفت: حاجت من اینست که معاویه را ملاقات کنم و پیام امیرالمؤمنین علی علیه السلام را به او برسانم. سرانجام ناگزیر او را به مجلس معاویه آوردند. طرماح با کفش وارد مجلس شد و دم در نشست! گفتند: کفشت را از پا در آور. گفت: مگر اینجا وادی ایمن و سرزمین مقدس طور سینا است که باید مانند حضرت موسی کفش از پای در آورم؟!
سپس چون معاویه را دید گفت: ای پادشاه گناهکار سلام! عمروعاص مشاور معاویه گفت: ای اعرابی! چرا معاویه را پادشاه بزه کار خواندی و امیرالمؤمنین! نگفتی؟ گفت: مادرت به عزایت نشیند! مؤمنین ما هستیم، چه کسی او را امیر ما نموده است؟ در این موقع معاویه با خونسردی مخصوص به خود گفت: ای اعرابی! چه پیامی برای من آوردهای؟
طرماح گفت: نامه مختومی از طرف امام معصومی آوردهام. معاویه گفت: آنرا به من بده. طرماح گفت: نمیخواهم قدم روی فرشهای تو بگذارم! معاویه گفت به وزیر من عمروعاص بده تا به من بدهد طرماح گفت: نه! نه! نمیدهم، زیرا وزیر پادشاه ظالم، خائن است! معاویه گفت: به فرزندم یزید تسلیم کن تا به من برساند طرماح گفت: ما که از شیطان خشنود نیستیم، چگونه میتوانیم به فرزندش دلخوش باشیم؟!
معاویه گفت: غلام خاص من پهلوی تو ایستاده است، نامه را به او بده تا به من برساند طرماح گفت: این غلام را با پول حرام خریدهای و به کار حرام گماشتهای، به او هم نمیدهم. معاویه حیران شد و گفت: پس چگونه باید این نامه به دست من برسد؟ طرماح گفت: باید از جای برخیزی و بدون رنجش با دست خود آن را از من بگیری! زیرا این نامه مردی کریم و آقائی دانا و بردبار است که نسبت به مؤمنین رئوف و مهربان میباشد.
معاویه ناچار از جای برخاست و نامه را از وی گرفت و آنرا گشود و خواند. آنگاه طرماح را مخاطب ساخت و گفت: خوب! علی را در چه حالی وداع نمودی؟ گفت در حالی که مانند شب چهارده بود و یارانش همچون ستارگان فروزان پیرامنش را گرفته بودند. یارانی که هر گاه آنها را به کاری فرمان دهد، بر یکدیگر پیشی گیرند، و چون از چیزی بر حذر دارد، همگی دوری کنند.
ای معاویه! علی مردی دلاور، و سروری برومند است، با هر سپاهی که روبرو شود، آنرا در هم شکند و طومار زندگی آنها را درهم پیچد، و با هر دلیری که مواجه گردد، به خاک هلاک افکند و به دیار نیستی فرستد، و اگر دشمنی را ببیند، طعمه شمشیر آبدار خویش سازد.
معاویه گفت: حسن و حسین فرزندان علی چگونهاند؟ طرماح گفت: آنها دو جوان پاکیزه و پاک سرشت، سالم و نیکو خصال، و دو آقای پرهیزکار دانا و خردمند هستند که سعی در اصلاح امور دنیا و آخرت مسلمین دارند.
معاویه سر به زیر انداخت و لحظهای به فکر فرو رفت، سپس سر برداشت و گفت ای اعرابی! راستی تو مرد سخنوری هستی؟! طرماح گفت ای معاویه! اگر به حضور امیرالمؤمنین علی علیه السلام شرفیاب شوی، سخنوران بهتر از من زیاد خواهی دید. مردانی میبینی که آثار سجود در پیشانی آنها نمایان است. در عین حال همین که آتش جنگ شعلهور شود، خود را در آتش میاندازند و بسیار قویدل میباشند. شبها تا صبح نماز میگزارند و روزه میدارند، و هیچگاه در راه خدا مورد ملامت قرار نمیگیرند. ای معاویه اگر آنها را ببینی، در گرداب هلاکت فرو روی و راه نجات نیابی.
در این هنگام عمروعاص آهسته به معاویه گفت: اگر این مرد سخنور را مورد نوازش و بخشش قرار دهی؛ بلند نظری تو را به بهترین وجهی خواهد ستود. معاویه گفت: ای اعرابی! اگر چیزی به تو بدهم قبول میکنی؟ طرماح گفت: من که میخواهم جانت را از کالبدت بیرون آورم، چرا عطایت را نگیرم! معاویه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند، سپس گفت اگر کم است بگو تا بیشتر بدهم؟ طرماح گفت: دستور بده بیشتر بدهند، زیرا تو که از مال پدرت نمیدهی!
معاویه دستور داد ده هزار درهم دیگر بر آن افزودند. طرماح گفت: ای معاویه امر کن آنرا به سی هزار درهم افزایش دهند، تا اینکه تاق شود، زیرا خداوند تک و تنهاست، و تک را دوست میدارد!
معاویه دستور داد چنین کنند، ولی هر چه طرماح انتظار کشید و به اطراف نگاه کرد از درهمها خبری نشد، از این رو گفت: ای پادشاه! با این مقامی که داری میخواهی مرا مسخره کنی؟ معاویه پرسید چطور؟ گفت: برای اینکه دستور دادی عطائی به من بدهند که نه تو آنرا میبینی و نه من! گوئی بادی بود که از فراز کوهی وزید!
به دستور معاویه عطای او را حاضر کردند و به وی تسلیم نمودند. عمروعاص گفت: ای اعرابی جایزه امیرالمؤمنین را چگونه میبینی؟ طرماح گفت: این مال مسلمانان است و مربوط به معاویه نیست، و از خزینه الهی است که نصیب یکی از بندگانش شده است!
در این هنگام معاویه رو کرد به اطرافیان خود و گفت: این مرد دنیا را در نظر من تاریک ساخت. سپس کاتب طلبید و جواب حضرت امیر علیه السلام را بدین گونه نوشت: ای علی! لشکری از شام به جنگ تو خواهم فرستاد که ابتدای آن کوفه و انتهایش ساحل دریا باشد! و هزار شتر با این لشکر میفرستم که بار آنها ارزن باشد و به عدد هر ارزنی هزار مرد جنگجو باشد!
طرماح گفت: ای معاویه! علی را به جنگ تهدید میکنی، و مرغابی را از آب میترسانی؟ به خدا قسم امیرالمؤمنین علیه السلام خروس بزرگی دارد که تمام این ارزنها را به آسانی از روی زمین میچیند و در چینهدان خود انباشته میکند! معاویه گفت: راست میگوید: او مالک اشتر است!
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را بار کرد و به جانب کوفه شتافت. بعد از رفتن او معاویه به اطرافیان خود گفت: به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم، ده یک خدمتی را که این مرد به علی نمود، نسبت به من انجام نخواهید داد.
عمروعاص گفت: آری! اگر آن فضیلت و نسبتی که علی با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دارد، تو هم میداشتی، ما به مراتب بیش از این عرب برای تو فداکاری مینمودیم! معاویة از این سخن خشمگین شد و گفت: خدا دهنت را بشکند و لبهایت را پاره کند! به خدا این حرف تو برای من گرانتر از سخنان آن عرب بیابانی است و شنیدن آن دنیا را بر من تنگ ساخت!(42)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
