حكايت عارفانه ، وجدان مادر
عاصم بن حمزه گفت: جوانی را در مدینه دیدم که میگفت: ای خدای عادل حاکم، میان من و مادرم به عدالت حکم کن! چون خبر به عمر خطاب خلیفه دوم دادند او را احضار کرد و گفت: جوان! چرا به مادر خود، نفرین میکنی؟
جوان گفت: یا امیرالمؤمنین(38) مادرم نه ماه مرا در شکم خود حمل کرده و دو سال کامل شیر داده ولی اکنون که رشد کردهام و جوانی نورس شدهام و خوب و بد را تمیز میدهم و دست راست را از چپ میشناسم، مرا از خود میراند و فرزند خود نمیداند، و چنان مینماید که هرگز مرا ندیده است!
عمر گفت: مادرت کجاست؟
جوان گفت: در سقیفه بنی فلان
عمر دستور داد: مادر جوان را حاضر کنند. مأمورین زنی را با چهار برادر او آوردند. چهل نفر هم برای قسم خوردن آمدند و همگی گواهی دادند که این زن دختر است و شوهر نکرده و فرزندی ندارد.
شهود توضیح دادند که این جوان دروغگو و منفور است و میخواهد این زن آبرومند را میان فامیل خود رسوا کند.
عمر از جوان پرسید تو چه میگوئی؟
جوان گفت: بخدا قسم این زن مادر من است. نه ماه مرا در شکم داشت و دو سال شیر داده است، ولی حالا منکر فرزندی من میشود.
عمر رو کرد به زن و گفت: این جوان چه میگوید؟
زن گفت: یا امیرالمؤمنین! بخدا و بحق محمد صلی الله علیه و آله وسلم که من این جوان را نمیشناسم و نمیدانم از چه فامیلی است! این جوان دروغ میگوید و میخواهد مرا میان قبیلهام رسوا گرداند.
من دختری از طایفه قریش هستم. هرگز شوهر نکردهام و همچنان دست نخورده ماندهام! و همانطور که خدا آفریده، باقی هستم.
عمر پرسید: آیا گواهانی برای اثبات مدعای خود داری؟
زن گفت: آری این جماعت گواهان من هستند.
سپس چهل مردی که همراه او آمده بودند، جلو آمدند و گواهی دادند و ادعای زن را تأیید کردند.
عمر گفت: حال که چنین است این جوان را حبس کنید تا در باره گواهان رسیدگی شود. اگر معلوم شد موضوع حقیقت دارد و این جوان به دروغ خود را فرزند این زن میداند، باید حد مفتری را بر او جاری ساخت.
به دنبال این فرمان مأمورین دست جوان را گرفتند و به طرف زندان بردند. در بین راه به امیرالمؤمنین علی علیه السلام برخورد نمودند.
تا جوان نظرش به امیر مؤمنان علیه السلام افتاد فریاد زد ای پسر عم رسول خدا به داد من برس! من جوانی مظلوم هستم و خلیفه دستور داده مرا زندانی کنند.
حضرت دستور داد جوان را برگردانند نزد عمر. وقتی برگشتند عمر گفت: مگر من نگفتم او را بزندان ببرید، چرا برگردانیدید؟
مأمورین گفتند: به دستور علی برگشتیم. زیرا تو به ما سفارش کردهای که در این قبیل موارد با نظر علی مخالفت نکنیم. عمر نیز دم فرو بست و حرفی نزد.
علی علیه السلام فرمود: مادر این جوان را حاضر کنید. وقتی آن زن آمد حضرت پرسید تو چه میگوئی؟ او هم بیانات خود را شرح داد.
حضرت به عمر گفت: اجازه میدهی من درباره ایشان قضاوت کنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چگونه اجازه ندهم با اینکه از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شنیدم میفرمود: داناترین شما علی بن ابیطالب است.
سپس حضرت از زن پرسید: گواهانی داری که ادعای تو را گواهی کنند؟
زن گفت: آری این چهل نفر هم دعوی زن را گواهی کردند.
چون کار به اینجا رسید امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: امروز درباره شما حکمی صادر میکنم که موجب خشنودی خدا و پیغمبر باشد.
آنگاه از زن پرسید: سرپرست تو کیست؟
گفت: برادرانم هستند که در اینجا ایستادهاند.
حضرت از برادران زن پرسید: آیا رضایت میدهید که من درباره خواهر شما حکمی صادر کنم؟ گفتند: آری.
علی علیه السلام حضار را مخاطب ساخت و گفت: ای مردم! من خدا را شاهد میگیرم و شما را به گواهی مطلبم، همگی شاهد باشید که من این زن را به چهارصد درهم از مال خودم به این جوان تزویج کردم.
ای قنبر! برو و درهمها را بیاور! قنبر، غلام حضرت رفت و درهمها را آورد.
حضرت فرمود: درهمها را بریز در دامن این جوان و به او هم گفت: آنها را بریز در دامن زن خود و دستش را بگیر و برو به خانهات! و تا غسل نکنی نباید نزد ما بیایی
همینکه زن این سخنان را شنید فریاد زد و گفت: امان! امان! ای پسر عم پیغمبر خدا! آیا میخواهی من در آتش دوزخ بسوزم؟ بخدا، این پسر من است
حضرت فرمود: چرا قبلاً اقرار نکردی؟
زن گفت: ای پسر عم رسولخدا! من تقصیر ندارم. مرا به مردی ناکس و فرومایه تزویج کردند، و از او این پسر را آوردم.
وقتی شوهرم مرد و این پسر به سن بلوغ رسید. برادران و کسان من گفتند: باید این پسر را از خود نفی کنم. من هم از ترس برادرانم فرزندی او را انکار کردم.
بخدا این جوان پسر من است. دلم بخاطر اندوه او بریان است و میسوزم و میسازم! حضرت دستور داد، زن دست پسر خود را بگیرد و با آزادی با هم زندگی کنند و از برادرانش واهمه نداشته باشد.
چون قضاوت حضرت به انجام رسید، عمر با صدای بلند گفت: لولا علی لهللک عمر(39) اگر علی نبود عمر به هلاکت میرسید.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
