داستان های بحارالانوار ، ابوراجح حلی و امام زمان
ابوراحج از شیعیان مخلص شهر محله (88)، سرپرست یکی از حمامهای عمومی آن شهر بود، بدین جهت، بسیاری از مردم او را میشناختند.
در آن زمان، فرماندار حله شخصی ناصبی به نام مرجان صغیر بود. به او گزارش دادند که ابوراجح حلی از بعضی اصحاب منافق رسول خدا (ص) بدگویی میکند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند که تمام بدنش مجروح گشت و دندانهای پیشین ریخت! همچنین زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوز سوراخ کردند و بینیاش را نیز بریدند و او را با وضع بسیار دلخراشی به عدهای از اوباش سپردند. آنها ریسمان برگردن او کرده و در کوچه و خیابانهای شهر حله میگرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را میزدند. به طوری که تمام بدنش مجروح شد، و به قدری از بدنش خون رفت و که دیگر نمیتوانست حرکت کند و روی زمین افتاد، نزدیک بود جان تسلیم کند.
جریان را به فرماندار اطلاع دادند. وی تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند:
- او پیرمرد فرتوتی است و به اندازه کافی مجازات شده و خواه ناخواه به زودی میمیرد، شما از کشتن او صرفنظر کنید و خون او را به گردن نگیرید!
به خاطر اصرار زیاد مردم - در حالی که صورت و زبان ابوراجح به سختی ورم کرده بود - فرماندار او را آزار کرد. خویشان او آمدند و نیمه جان وی را به خانه بردند و کسی شک نداشت که او خواهد مرد.
اما فردای همان روز، مردم با کمال تعجب دیدند که او ایستاده نماز میخواند و از هر لحاظ سالم است و دندانهایش در جای خود قرار گرفته، و زخمهای بدنش خوب نشده و هیچ گونه اثری از آن همه زخم نیست! و با تعجب از او پرسیدند:
- چطور شد که این گونه نجات یافتی و گویی اصلاً تو را کتک نزدند؟!
ابوراجح گفت:
- من وقتی که در بستر مرگ افتادم، حتی با زبان نتوانستم دعا و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر(عج) نمایم؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت کردم.
وقتی که شب کاملاً تاریک شد، ناگاه! خانهام نورانی گشت! در همان لحظه، چشمم به جمال مولایم امام زمان (عج) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود:
- برخیز و برای تأمین معاش خانوادهات بیرون برو و کار کن! خداوند تو را شفا داد!
اکنون میبینید که سلامتی کامل خود را باز یافتهام.
خبر سلامتی و دگرگونی شگفتانگیز حال او - از پیرمردی ضعیف و لاغر به فردی سالم و قوی - همه جا پیچید و همگان فهمیدند.
فرماندار حله به مأمورینش دستور داد ابوراجح را نزد وی حاضر کنند. ناگاه! فرماندار مشاهده نمود، قیافه ابوراجح عوض شده و کوچکترین اثری از آنهمه زخمها در صورت و بدنش دیده نمیشود! ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز قابل مقایسه نیست!
رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله (که اکثراً شیعه بودند) عوض شد. او قبل از این جریان، وقتی که در حله به جایگاه معروف به مقام امام (عج) میآمد، به طور مسخرهآمیزی پشت به قبله مینشست تا به آن مکان شریف توهین کرده باش؛ ولی بعد از این جریان، به آن مکان مقدس میآمد و با دو زانوی ادب، در آنجا رو به قبله مینشست و به مردم حله احترام میگذاشت. لغزشهای ایشان را نادیده میگرفت و به نیکوکاران نیکی میکرد. ولی این کارها سودی به حال او نبخشید، پس از مدت کوتاهی در گذشت. (89)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
