داستان های بحارالانوار ، انفاق نان بدون نمک
معلی بن خیس میگوید:
در یکی از شبهای بارانی، امام صادق علیهالسلام از تاریکی شب استفاده کردند و تنها از منزل بیرون آمده، به طرف ظله بنی ساعده(54) حرکت کردند. منهم با کمی فاصله آهسته به دنبال امام روان شدم.
ناگاه! متوجه شدم چیزی از دوش امام به زمین افتاد. در آن لحظه، آهسته صدای امام را شنیدم که فرمود: خدایا! آنچه را که بر زمین افتاد به من بازگردان.
جلو رفتم و سلام کردم. امام از صدایم، مرا شناخت و فرمود:
- معلی تو هستی؟
- بلی معلی هستم. فدایت شوم!
من پس از آنکه پاسخ امام علیهالسلام را دادم، دقت کردم تا ببینم چه چیز بود که به زمین افتاد. دیدم مقداری نان بر روی زمین ریخته است. امام علیهالسلام فرمود:
- معلی نانها را از روی زمین جمع کن و به من بده!
من آنها را جمع کردم و به امام دادم. کیسه بزرگی پر از نان بود طوری که یک نفر به سختی میتوانست آن را به دوش بکشد.
معلی میگوید:
عرض کردم: اجازه بده این کیسه را به دوش بگیرم.
فرمود:
نه! خودم به این کار از تو سزاوار ترم، ولی همراه من بیا.
امام کیسه نان را به دوش کشید و راه افتادیم، تا به ظله بنی ساعده رسیدیم. گروهی از فقرا و بیچارگان که منزل و مسکن نداشتند در آنجا خوابیده بودند حتی یک نفر هم بیدار نبود.
حضرت در بالین هر کدام از آنها یک یا دو قرص نان گذاشت به طوریکه حتی یک نفر هم باقی نماند.
سپس برگشتیم، عرض کردم:
فدایت شوم! اینان که تو در این شب برایشان نان آوردی، آیا شیعه هستند و امامت شما را قبول دارند؟
امام علیهالسلام فرمود:
- نه! ایشان معتقد به امامت من نیستند؛ اگر از شیعیان ما بودند بیشتر از این رسیدگی میکردم!(55)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
