داستان های بحارالانوار ، آیهای که مسیحی را مسلمان کرد
زکریا پسر ابراهیم میگوید:
من مسیحی بودم و مسلمان شدم. سپس جهت مراسم حج به سوی مکه حرکت کردم. در آنجا محضر امام صادق علیهالسلام رسیدم، عرض کردم:
- من مسیحی بودم و مسلمان شدهام.
فرمود:
- از اسلام چه دیدی که به خاطر آن مسلمان شدی؟
- این آیه موجب هدایت من گردید که خداوند به پیامبر میفرماید: ما کنت تدری ما الکتاب و لا الا یمان و لکن جعلناه نوراً نهدی به من نشاء(60)
از مضمون این آیه دریافتم، اسلام دین کاملی است و از کسی که هیچ نوع مکتب و مدرسهای ندیده، چنین سخنانی ممکن نیست و بنابراین باید به محمد صلی الله علیه وآله و سلم، وحی شده است.
حضرت فرمود:
- به راستی خدا تو را هدایت کرده.
بعد، سه مرتبه گفتند:
- اللهم اهده خدایا! او را به راه ایمان هدایت فرما!
سپس فرمودند:
- پسر خان! هر چه میخواهی سؤال کن!
گفتم:
- پدر مادر و خانوادهام همه نصرانی هستند و مادرم کور است، آیا من که مسلمان شدهام و با آنان زندگی میکنم، میتوانم در ظرفهایشان غذا بخورم؟
فرمودند:
- آنان گوشت خوک میخورند؟
گفتنم:
- نه حتی دست به آن نمیزنند.
فرمودند:
- با آنان باش! مانعی ندارد.
آن گاه تأکید نمودند نسبت به مادرت - بخصوص - خیلی مهربانی کن و اگر مرد او را به دیگری واگذار مکن (خودت او را کفن و دفن کن) و به هیچ کس مگو که پیش من آمدهای، تا به خواست خدا در منی نزد من بیایی.
در منی خدمتشان رسیدم، مردم مانند بچههای مکتب، دور او را گرفته بودند و سؤال میکردند!
وقتی به کوفه بازگشتم، با مادرم بسیار مهربانی کردم، به او غذا میدادم و لباس و سرش را میشستم.
روزی مادرم گفت:
پسر جان! تو در موقعی که به دین ما بودی این طور با من مهربانی نمیکردی، اکنون چه سبب شده که این گونه با من رفتار میکنی؟
گفتم:
- من مسلمان شدهام و مردی از فرزندان یکی از پیامبران خدا مرا به خوشرفتاری با مادر دستور داده است.
گفت:
- نه! او پسر پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم است.
- مادرم گفت:
خود او باید پیامبر باشد، زیرا چنین سفارشهایی (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبیاست.
- نه مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبری نخواهد آمد و او پسر پیغمبر است.
- دین تو بهترین ادیان است، آن را بر من عرضه کن!
من هم شهادتین را به او آموختم و او نیز مسلمان شد و نماز خواندن را نیز یاد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.
بعد از مدتی مادرم مریض شد، رو به من گفت:
- نور دیده! آنچه به من آموختی تکرار کن!
من شهادتین را برایش گفتم. شهادتین را گفت و در دم از دنیا رفت. صبحگاه، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم.(61)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
