داستان های بحارالانوار ، بردگان پادشاه میشوند
روزی حضرت یوسف با گروهی از خدمت گذاران خود از محلی میگذشت. زلیخا ملکه مصر در کنار مزبله نشسته بود. هنگامی که متوجه عبور یوسف شد، گفت: سپاس خدایی را که پادشاهان را در اثر گناه و معصیت برده میکند و بردگان را در پرتوی اطاعت و فرمان برداری پادشاه مینماید.
سپس گفت:
ای یوسف! گرفتار فقر هستم، به من احسان کن.
یوسف گفت:
ناسپاسی آفت هر نعمت است. آنگاه که نافرمانی کردی، خداوند نعمتها را از تو گرفت.
اینک به سوی خدا برگرد و توبه کن! تا آثار گناه از تو برچیده شود.
زیرا قبولی خواستهها بسته به دلهای پاک و کردار پاکیزه است. زلیخا گفت:
من لباس گناه را از تن کندهام. دیگر عصیان نخواهم کرد، ولی از خدا شرم دارم که مرا مورد لطف قرار دهد.
زیرا هنوز اشگ چشمم به پایان نرسیده و اندامم حق ندامت را به خوبی ادأ نکرده است.
یوسف گفت:
بکوش تا راه توبه و پشیمانی باز است پیش از آنکه فرصت از دست برود و مدت پایان پذیرد توبه کن!
زلیخا گفت:
من هم همین عقیده را دارم که بعداً خبرش به تو خواهد رسید، که حقیقتاً توبه کردهام.
یوسف دستور داد یک پیمانه بزرگ به او طلا بدهند.
زلیخا گفت:
غذای یک روز برایم بس است، تا رنج گرفتاری نبینم قدر نعمت را نخواهم فهمید.
یکی از فرزندان یوسف گفت:
پدر جان! این زن کیست؟ جگرم به حالش کباب شد و دلم برایش سوخت.
فرمود:
موجودی است که به دام انتقام افتاده است.
سپس یوسف با زلیخا ازدواج کرد و او را دوشیزه یافت.
پرسید:
چرا چنین؟ تو که سالها همسر داشتی؟
پاسخ داد:
همسرم حرکت مردی و توان هم بستری نداشت.(106)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
