داستان های بحارالانوار ، شیعه امام کش
روزی مأمون به اطرافیان خود گفت:
- میدانید شیعه بودن را از که آموختم؟
آنان گفتند: نه! ما نمیدانیم.
مأمون گفت:
- از پدرم هارون.
پرسیدند: چگونه از هارون آموختی؟ و حال آنکه او پیوسته این خانواده را میکشت؟
مأمون اظهار داشت:
- درست است. آنها را برای حفظ سلطنت خود میکشت. زیرا که الملک عقیم سلطنت نازا و خوشایند است. سلطنت خویشاوندی را ملاحظه نمیکند. چنانچه سالی با پدرم هارون الرشید به مکه رفتیم.
همین که به مکه وارد شدیم به دربانان خود دستور داد، هر کس از اهالی مکه و مدینه از هر طایفهای که هست، به دیدن من بیاید. خواه مهاجر و خواه انصار یا بنی هاشم باشد. باید اول نسب و نژاد خود را بگوید و خویش را معرفی کند، آن گاه وارد شود. لذا هر کس وارد میشد نام خود را تا جدش میگفت و نسب خود را به یکی از هاشمیین و یا مهاجرین و انصار میرساند و هر کدام را به اندازه شرافت نسبی و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضی را نیز دویست درهم پول میداد. مأمون میگوید: روزی در مدینه نزد هارون بودم که فضل بن ربیع (وزیر هارون) وارد شد و گفت:
- مردی جلوی درب است. میگوید: من موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالبم.(و میخواهد وارد شود.)
هارون به محض شنیدن گفتار، روی به من و برادرم امین و افسران و دیگر لشگر کرده، گفت:
- خیلی مواظب خود باشید. با ادب و احترام بایستید. سپس به دربان گفت:
اجازه بده وارد شوند ولی نگذار از مرکب پیاده شوند مگر روی فرش من! ما همچنان ایستاده بودیم. ناگاه پیرمردی لاغر اندام وارد شد که عبادت پیکرش را فرسوده کرده و مانند پوست خشکیده بود. سجدهها، بر صورت و بینی او آثاری شبیه جراحت به جای گذاشته بود.
همین که نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پیاده شود، هارون فریاد زد: - به خدا قسم، ممکن نیست. باید روی فرش من پیاده شوی!
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پیاده شود. همگی با دیده احترام و بزرگواری به سیمای نورانی او مینگریستیم. همچنان پیش آمد تا رسید روی فرش، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ایشان با عظمت روی فرش پیاده شد.
پدرم از جا برخاست، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت، صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالای مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسید:
- چند نفر در تحت تکفل شمایند؟
امام علیهالسلام: بیش از پانصد نفر.
هارون: همه اینها فرزندان شما هستند؟
امام علیهالسلام نه! بیشتر آنها خدمتکار و فامیل و بستگانند، اما فرزند، سی و چند نفر دارم که اینقدر پسر و اینقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت).
هارون: چرا دخترها به ازدواج پسر عموهایشان (از بنی هاشم) در نمیآوری؟
امام علیهالسلام: وضع مالی ما اجازه نمیدهد.
هارون: مگر باغ و زراعت شما درآمدی ندارد؟
امام علیهالسلام: آنها گاهی محصول میدهد و گاهی نمیدهد.
هارون: بدهی هم دارید؟
امام علیهالسلام: آری!
هارون: چقدر است؟
امام علیهالسلام: در حدود ده هزار دینار.
هارون: پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت میگذارم که پسران و دخترانت را به ازدواج درآوری و باغهایتان را آباد کنید.
امام علیهالسلام: در این صورت شرط خویشاوندی را مراعات کردهای. خداوند بر این نیت، پاداش عنایت کند. ما با هم خویشاوندیم و پیوند نزدیک داریم. عباس جد شما، عموی پیغمبر و عموی جدم علی علیهالسلام است. بنابراین ما از یک نژادیم و با چنین نعمت و قدرتی که خداوند در اختیار تو قرار داده انجام این گونه عملی از شما بدور نیست.
هارون: حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم.
امام علیهالسلام: خداوند بر زمامداران واجب کرده از فقراء دستگیری کنند، و قرض بدهکاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگینی را از دوش بیچارگان بردارند و به مستمندان نیکی و احسان کنند و تو شایستهترین افراد به انجام این کارها هستی.
بار دیگر هارون گفت: این کارها را انجام خواهم داد. یا ابالحسن!
در این وقت موسی بن جعفر علیهالسلام از جای برخاست و هارون نیز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسید. سپس روی به جانب من و برادرانم امین و مؤتمن گفت:
- رکاب پسر عمو و سرورتان را بگیرید تا سوار شود و لباسهایش را مرتب کنید و او را تا منزلش بدرقه کنید. در بین راه موسی بن جعفر پنهانی به من گفت:
- خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسید. هنگامی که به خلافت رسیدی با فرزندم خوشرفتاری کن. بدین ترتیب ما حضرت را به خانه رسانیدیم و بازگشتیم. من جسورترین فرزند پدرم هارون بودم. وقتی که مجلس خلوت شد گفتم:
- پدر! این مرد که بود که این همه درباره او احترام نمودی؟ از جای برخاستی، به استقبالش شتافتی و او را در بالای مجلس جای دادی و خود پایینتر از او نشستی. به ما دستور دادی رکابش را بگیریم و تا منزلش بدرقه کنیم.
گفت: او به راستی امام و پیشوای مردم و حجت خداست.
گفتم: مگر این امتیازها مخصوص شما نیست؟
گفت: نه! من به ظاهر پیشوای مردم هستم. از راه غلبه و زور بر جامعه حکومت میکنم. پسرم! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است. ولی ریاست این حرفها را نمیفهمد. تو که فرزند من هستی اگر در خلافت و ریاست من چشم طمع داشته باشی، سر از پیکرت برمیدارم. سلطنت عقیم و خوشایند است و خویشاوندی نمیشناسد.
این جریان گذشت. وقتی که هارون خواست از مدینه به مکه حرکت کند، دستور داد کیسهای سیاه که در آن دویست دینار بود آوردند و به فضل بن ربیع گفت: این کیسه را به موسی بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالی ما خوب نیست، بیشتر از این نتوانستم به شما کمک کنم.
در آینده نزدیک احسان بیشتری به شما خواهم کرد.
من از جا برخاستم و گفتم:
- چگونه است! فرزندان مهاجر و انصار و سایرین بنی هاشم و کسانی که حسب و نسب آنها را نمیشناسی، پنج هزار دینار یا چیزی کمتر از آن جایزه دادی، اما موسی بن جعفر را با آن همه احترام و تجلیل که از ایشان به عمل آوردی، دویست دینار برابر با کمترین جایزهای که به مردم دادی، به او میدهی؟
گفت: ای بیمادر! ساکت باش. اگر آنچه به او وعده دادم، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمینان ندارم که فردا صد هزار شمشیر زن، از شیعیان و دوستان او در مقابل من قیام نکنند. تنگدستی او و خانوادهاش برای ما و شما بهتر است از اینکه ثروت داشته باشند. (56)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
