داستان های بحارالانوار ، شیوه مردان بزرگ‏

روزی مالک اشتر از بازار کوفه می‏گذشت. در حالیکه عمامه و پیراهنی از کراس بر تن داشت. مردی بازاری بر در دکانش نشسته بود و عنوان اهانت، زباله‏ای (کلوخ) به طرف او پرتاب کرد.
مالک اشتر بدون اینکه به کردار زشت بازاری توجهی بکند و از خود واکنش نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت.
مالک مقداری دور شده بود. یکی از رفقای مرد بازاری که مالک را می‏شناخت به او گفت:
- آیا این مرد را که به او توهین کردی شناختی؟
مرد بازاری گفت: نه! نشناختم. مگر این شخص که بود؟
دوست بازاری پاسخ داد:
- او مالک اشتر از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود.
همین که بازاری فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه علی علیه‏السلام است، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذر خواهی کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آنکه نماز تمام شد خود را به پای مالک انداخت و مرتب پای آن بزرگوار را می‏بوسید.
مالک اشتر گفت: چرا چنین می‏کنی؟
بازاری گفت: از کار زشتی که نسبت به تو انجام دادم، معذرت می‏خواهم و پوزش می‏طلبم. امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذری.
مالک اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اینکه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید.(71)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0