داستان های بحارالانوار ، گفتگوی سلیمان و مورچه

خداوند سلطنت بی‏نظیر به سلیمان بخشید، جنیان را تحت فرمان او قرار داد که خدمتگذار او باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشکیلات عظیم او را هر کجا خواست ببرد، زبان جانوران را به وی آموخت، سخنان آنها را می‏فهمید و برای مردم بازگو می‏کرد.
در یکی از مسافرتهای تاریخی، سلیمان که با سپاهیان، از جن و انس و پرندگان با او همراه بودند، گذرشان از هوا به وادی مورچگان افتاد.
یکی از مورچه‏ها که سمت فرماندهی آنها را داشت چون تشکیلات عظیم سلیمان را دید، احساس خطر کرد: فریاد زد گفت:
ای مورچگان داخل لانه‏های خود بروید! تا سلیمان و لشگرش شما را پایمال نکنند آنان نمی‏فهمند!(107)
باد سخن مورچه را به گوش سلیمان رسانید، همچنان که از هوا می‏گذشتند، ایستاد و دستور داد مورچه را بیاورید. وقتی مورچه را آوردند. سلیمان گفت:
مگر نمی‏دانی که من پیامبر خدا هستم، هرگز به کسی ظلم و ستم نمی‏کنم؟
مورچه گفت:
بلی می‏دانم.
سلیمان: پس چرا و برای چه مورچه‏ها را از ما ترساندی و فرمان دادی به لانه هایشان داخل شوند.
مورچه: من احساس کردم مورچه‏ها تشکیلات عظیم و سلطنت بی‏نظیر شما را ببینند و فریفته آرایش و زینتهای دنیا شوند، از خدا فاصله گرفته، به غیر او را پرستش کنند.
مورچه گفت:
ای سلیمان! چرا از میان تمام قدرت‏ها نیروی باد را مسخر تو نمود و چرا تشکیلات عظیم تو بر روی باد حرکت می‏کند؟
سلیمان گفت:
برای آن است که به تو اعلام کند اگر تمام قدرتهای دنیا مانند باد مسخر تو باشند دوام و بقایی ندارند و همه بر بادند.(108)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0