داستان های بحارالانوار ، مأمون و مرد دزد
محمد بن سنان حکایت میکند که در خراسان نزد مولایم حضرت رضا علیهالسلام بودم. مأمون در آن زمان حضرت را معمولاً در سمت راست خود مینشاند.
به مأمون خبر دادند که مردی دزدی کرده است. مأمون دستور داد او را احضار کنند. چون حاضر شد، مأمون او را در قیافه مرد پارسایی مشاهده کرد که اثر سجده در پیشانی داشت. به او گفت:
- وای بر این ظاهر زیبا و بر این کار زشت! آیا با چنین آثار زهد و پارسایی که از تو میبینم تو را به دزدی نسبت میدهند؟
مرد صوفی گفت:
- من این کار را از روی ناچاری کردهام، زیرا تو حق مرا از خمس و غنایم، نه پرداختی.
مأمون گفت:
- تو در خمس و غنایم چه حقی داری؟
- خدای عزوجل خمس را به شش قسمت تقسیم کرد و فرمود:
هر غنیمت که به دست آورید خمس آن برای خدا و پیغمبر او و ذوی القربی و یتیمان و بینوایان و درماندگان در سفر است.(73)
و همچنین غنیمت را به شش قسمت تقسیم کرد و فرمود:
غغنیمتی که خدا از اهل قریهها به پیغمبر خود ببخشد، برای خدا و پیغمبر او و ذوی القربی و یتیمان و بینوایان و درماندگان در سفر است؛ برای آنکه غنیمت، تنها در دست و حوزه توانگران شما به گردش نباشد.(74)
طبق این بیان، اکنون که در سفر ماندهام و بینوا و تهیدستم، تو مرا از حقم محروم ساختهای.
مأمون گفت:
آیا من حکمی از احکام خدا و حدی از حدود الهی را ترک کنم، با این حرفهای که تو میزنی؟
مرد صوفی گفت:
- اول به کار خود پرداز و خویش را پاک کن و آن گاه به تطهیر دیگران همت گمار! نخست حد خدا را بر نفس خود جاری کن و آن گاه دیگران را حد بزن!
مأمون دیگر نتوانست سخن بگوید، رو به حضرت رضا علیهالسلام نمود و گفت:
- در این باره چه نظری دارید؟
حضرت رضا علیهالسلام فرمود:
- این مرد میگوید تو هم دزدی کردهای منهم دزدی کردهام! مأمون از این سخن سخت بر آشفت و آن گاه به مرد دزد گفت:
- به خدا قسم دست تو را خواهم برید.
مرد گفت:
- آیا تو دست مرا قطع میکنی در صورتی که خود، بنده منی؟!
مأمون گفت:
- وای بر تو! من چگونه بنده تو هستم؟!
مرد گفت:
- به جهت اینکه مادر تو از مال مسلمان خریداری شده و تو بنده کلیه مسلمانان مشرق و مغربی، تا آن گاه که تو را آزاد کنند، و من تو را آزاد نکردهام.
دیگر آنکه تو خمس را بلعیدهای! بنابراین، نه حق آل رسول را ادا کردهای و نه حق مثل من و امثال مرا دادهای.
همچنین شخص ناپاک نمیتواند ناپاک مثل خود را پاک سازد، بلکه سخصی پاک باید آلودهای را پاک نماید و کسی که خود حد بکردن دارد بر دیگری حد نمیتواند بزند، مگر آنکه اول از خود شروع کند! مگر نشنیدهای که خدای عزیز میفرماید:
آیا مردم را به نیکی فرمان میدهید و خویش را فراموش میکنید و حال انکه کتاب خدا را تلاوت میکنید؟ آیا در این کار فکر نمیکنید.(75)
در این هنگام، مأمون رو به حضرت رضا علیهالسلام کرد و گفت:
- صلاح شما درباره این مرد چیست؟
حضرت رضا علیهالسلام اظهار داشتند:
- خدای جل جلاله به محمد صلی الله علیه وآله و سلم فرمود:
فلله الحجه البالغه خدای را دلیل رسایی هست که نادان بانادانی میفهمد و دانا بعلم خود درک میکند، دنیا و آخرت بر پایه استوار است و اکنون این مرد بر تو دلیل آورده است.
چون سخن به اینجا رسید، مأمون فرمان داد تا مرد صوفی را آزاد کنند.
پس از آن، مدتی در میان مردم ظاهر نشد و در مورد حضرت رضا علیهالسلام فکر می کرد تا آنکه آن بزرگوار را مسموم ساخت و شهید کرد.(76)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
