داستان های بحارالانوار ، مرگ اندیشی
اسکندر ذوالقرنین، در مسافرتهای طولانی خود، با یک جمعیت فهمیده بر خورد کرد که از پیراون حضرت موسی علیهالسلام بودند، زندگی آنان در آسایش توام با عدالت و در درستکاری بود.
خطاب به آنان گفت:
ای مردم!مرا از جریان زندگی خود آگاه سازید که من سراسر زمین را گشتم، شرق و غربش را، صحرا و دریایش را، جلگه و کوهش را محیط نور و ظلمتش را، مانند شما را ندیدم به من بگویید! چرا قبرهای مردگانتان در حیاط خانههای شماست؟!
برای آن که مرگ را فراموش نکنیم و یاد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسید:
چرا خانههای شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر این که در میان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستکار و مورد اطمینان یکدیگریم.
پرسید:
چرا حاکم و فرمانروا ندارید؟
گفتند:
چون به یکدیگر ظلم و ستم نمیکنیم تا برای جلوگیری از ظلم نیازی به حکومت و فرمانروا داشته باشیم....
اسکندر پس از پرسشهای چند گفت:
ای مردم به من بگویید! که آیا پدرانتان همانند شما رفتار میکردند؟
در پاسخ، پدرانشان را چنین تعریف کردند؛
آنان به تهیدستان ترحم داشتند.
با فقرا همکاری مینمودند.
اگر از کسی ستم میدیدند، او را مورد عفو و گذشت قرار میدادند و از خداوند برای وی آمرزش میخواستند.
صله رحم را رعایت میکردند.
امانت را به صاحبانشان بر میگرداندند و خداوند نیز در اثر این رفتار پسندیده کارهای آنها را اصلاح مینمود.
ذوالقرنین به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمین ماند تا سرانجام از دنیا رفت.(111)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
