داستان های بحارالانوار ، معماهای فقهی
یک سال، هارون الرشید به زیارت کعبه رفته بود. هنگام طواف، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند.
چون هارون خواست طواف نماید، عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت. (این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاهر کرد که مرد عرب را کنار کنند.) مأمورین به مرد عرب گفتند:
- کمی صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!
عرب گفت:
- مگر نمیدانید خداوند در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و در قرآن مجید فرموده است: سواء العاکف فیه و الباد(69)
چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.
آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده، قبل از وی، حجرالاسود را لمس کرد!
سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد. همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند. وقتی دستور هارون را شنید گفت:
- من کاری با خلیفه ندارم، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش پیش من بیاید!
هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.
هارون گفت:
- اجازه میدهی در اینجا بنشینم.
عرب گفت:
- اینجا ملک من نیست، اینجا خانه خدا است، ما همه در اینجا یکسانیم. اگر میخواهی بنشین، چنانچه مایل نیستی برو.
هارون بر زمین نشست، روی به آن عرب کرد و گفت:
چرا شخصی مثل تو مزاحم پادشاهان میشود؟
عرب گفت:
آری! باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی.
(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت:
- میخواهم مسألهای دینی از تو بپرسم، اگر درست جواب ندادی، تو را اذیت خواهم کرد.
- سؤال تو برای یاد گرفتن است یا میخواهی مرا اذیت کنی؟
- البته منظور، یاد گرفتن است.
- بسیار خوب! ولی باید برخیزی و مانند شاگردی که میخواهد مطلبی از استاد به پرسد، مقابل من بنشینی!
هارون برخاست و در مقابل وی روی زمین نشست.
هارون پرسید:
- بگو بدانم، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است؟
عرب گفت:
- از کدام امر واجب سؤال میکنی؟ از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی؟!
هارون گفت:
- من از یک واجب از تو سؤال کردم، تو برایم عدد شماری کردی!
عرب گفت:
- دین در دنیا بر پایه عدد و حساب بر قرار است و اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمیکرد.
سپس این آیه را خواند:
و ان کان مثقال حبة من خردل اتینابها و کفی بنا حاسبین(70)
در این هنگام، عرب خلیفه را به نام صدا کرد. هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید، (زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیرالمؤمنین میگفتند) در حالی که آثار خشم و غضب در چهرهاش آشکار بود گفت:
- آنچه را که گفتی توضیح بده! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه، دستور میدهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!
نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس نکشد!
مرد عرب از گفتار نگهبان خندهاش گرفت! هارون پرسید:
- چرا خندیدی؟
- از شما دو نفر خندهام گرفت، زیرا نمیدانم کدام یک از شما نادانترید؛ کسی که تقاضای بخشش کسی را میکند که اجلش رسیده، یا کسی که عجله برای کشتن مینماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده؟!
هارون گفت:
- بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده!
عرب اظهار داشت:
- اینکه از من پرسیدی: آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست؟ جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است.
اینکه پرسیدم: آیا از یک چیز واجب سؤال میکنی؟ مقصودم دین اسلام است (که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است.)
منظورم از پنج، نمازهای پنجگانه، از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و از سی و چهار چیز، سجدههای نمازها و نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که در شبانه روز میخوانیم و از صدو پنجاه و سه، در هفده عدد، تسبیح نماز است.
اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی، منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه، یک ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل یکی، هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و گفتم از دویست، پنج، هر کس دویست در هم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.
اینکه پرسیدم: آیا از یک واجب در تمام عمر میپرسی؟
مقصودم زیارت خانه خداست که در تمام عمر یک بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اینکه گفتم یکی به یکی، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود، خداوند میفرماید النفس بالنفس.
چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانی شد و یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت:
- تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم. اکنون من نیز از تو سؤال میکنم و تو باید جواب بدهی! اگر جواب دادی، این کیسه طلا مال خودت و میتوانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی، اگر نتوانستی باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنی تا بین فقرای قبیله خود تقسیم کنم.
هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:
- خنفساء(71) به بچهاش دانه میدهد یا شیر؟
هارون غضبناک شد و گفت:
- آیا درست است فردی مثل تو از من چنین پرسشی بنماید؟
عرب گفت:
شنیدهام پیامبر فرموده است: عقل پیشوای مردم از همه بیشتر است. تو رهبر این مردم هستی، هر سؤالی از امور دینی و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهی. اکنون جواب این پرسش را میدانی یانه؟
هارون:
- نه! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدی و دو کیسه طلا بگیر.
عرب:
- خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبدههایی در آن بوجود آورد، که معده و خون قرمز ندارند، خوراکشان را از همان خاک قرار داد. وقتی نوزاد خنفساء متولد میشود نه او شیر میخورد و نه دانه! بلکه زندگیش از مواد خاکی تأمین میگردد.
هارون:
- به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤالی نشدهام.
مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد. چند نفر از اسمش پرسیدند، فهمیدند که وی امام موسی بن جعفر علیهالسلام است. به هارون اطلاع دادند، هارون گفت:
به خدا قسم! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگی داشته باشد!(72)
(چون اولین سال زیارت هارون بود و حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
