داستان های بحارالانوار ، وداع با حکومت
هنگامی که یزید، منفور در گذشت. پسرش معاویه به جای وی نشست. ولی طولی نکشید از خلافت کنارهگیری کرد، و بر منبر رفته و این چنین سخنرانی نمود:
- مردم! من علاقه ندارم بر شما ریاست کنم و مطمئن هم نیستم. زیرا که میبینم شما علاقهای به خلافت من ندارید. ولی شما گرفتار حکمرانی خاندان ما شدهاید و ما نیز گرفتار شما مردمیم!
جدم معاویه برای به دست آوردن خلافت با علی بن ابی طالب علیهالسلام - که به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شایسته بود - جنگید و میدانید که مرتکب چه اعمال زشتی شد و شما هم میدانید به همراه ایشان چه کردید و عاقبت نیز گرفتار نتیجه عمل خود شده و به گور رفت، بعد از معاویه، پدرم یزید عهدهدار خلافت شد و خوب که ایشان چنین کاری را نمیکرد، چون شایستگی خلافت را نداشت.
وی کاری که نمیبایست بکند، انجام داد، جنایتهای وحشتناکی را مرتکب شد. و فکر میکرد که کار خوبی را انجام میدهد و بالاخره چندان زمانی نگذشت که از بین رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اینک رفتار زشتش غم مرگ او را از یادمان برده است.
آن گاه گفت:
- اکنون من نفر سوم این خانواده هستم، افراد بیعلاقه به خلافت من، بیشتر از افرادی است که به خلافت من علاقهمند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمیکشم! بیایید خلافت را از من بگیرید و به هر کس که مایلید بسپارید!
مروان بلند شد و گفت:
- شما به روش عمر رفتار کن!
پاسخ داد:
- به خدا سوگند! اگر خلافت گنجینهای بود، ما سهم خود را برداشتیم، اگر هم گرفتاری بود، برای نسل ابوسفیان، همین اندازه بس است، و از منبر پایین آمد.
مادرش به او گتف:
- ای کاش چون لکه حیض میشدی!
- در جواب مادر گفت:
- من نیز همین آرزو را داشتم تا دیگر نمیفهمیدم خداوند آتشی دارد که هر معصیت کار و هر کسی را که حق دیگری را بگیرد، با آن عذاب میکند.(92)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
