داستان های بحارالانوار ، وقتی عمر از علی میگوید
ابو وائل نقل میکند، روزی همراه عمر بن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناک به عقب نگاه کرد.
گفتم: چرا ترسیدی؟
گفت:
- وای بر تو! مگر شیر درنده، انسان بخشنده، شکافنده صفوف شجاعان و کوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمیبینی؟
گفتم:
- او علی بن ابی طالب است.
گفت:
- شما او را به خوبی نشناختهای! نزدیک بیا از شجاعت و قهرمانی علی برای تو بگویم، نزدیک رفتم، گفت:
- در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم که فرار نکنیم و هر کس از ما فرار کند، او گمراه است و هر کدام از ما کشته شود، او شهید است و پیامبر صلی الله علیه و آله سرپرست اوست. هنگامی که آتش جنگ، شعلهور شد، هر دو لشکر به یکدیگر هجوم بردند ناگهان! صد فرمانده دلاور، که هر کدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله کردند، طوری که توان جنگی را از دست دادیم و با کمال آشفتگی از میدان فرار کردیم، در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه! علی را دیدم، که مانند شیر پنجه افکن، راه را بر ما بست، مقداری ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روی شما به کجا فرار میکنید؟ آیا به سوی جهنم میگریزید؟
ما به میدان بر نگشتیم. بار دیگر بر ما حمله کرد و این بار در دستش اسلحه بود که از آن خون میچکید! فریاد زد:
- شما بیعت کردید و بیعت را شکستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از کافران به کشته شدن هستید.
به چشم هایش نگاه کردم، گویی مانند دو مشعل زیتون بودند که آتش از آن شعله میکشید و یا شبیه، دو پیاله پر از خون. یقین کردم به طرف ما میآید و همه ما را میکشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم:
- ای ابوالحسن! خدا را! خدا را! عربها در جنگ گاهی فرار میکنند و گاهی حمله میآورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران میکند.
گویا خود را کنترل کرد و چهرهاش را از من برگردانید. از آن وقت تا کنون هموراه آن وحشتی که آن روز از هیبت علی علیهالسلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نکردهام!(18)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
