داستان های بحارالانوار ، از هواپرستی تا بت‏پرستی‏

در بنی اسرائیل عابدی به نام برصیصا زندگی می‏کرد. مدت درازی عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود، کارش به جایی رسیده بود که دیوانگان را با دعای خویش بهبودی می‏بخشید. زنی از خانواده‏ای بزرگ دیوانه شد، برادرانش او را به عبادتگاه عابد آوردند تا بر اثر دعای او خوب شود. خواهر را در جایگاه عابد گذاشته و برگشتند.
شیطان پیوسته برصیصا را وسوسه نمود. جمال زن را در نظرش جلوه می‏داد، زنی زیبا و بی مانع، عابدی تنها!
بالاخره شیطان کارش را کرد، عابد نتوانست خود را نگه دارد.
زن از عابد آبستن شد. برصیصا فهمید زن حامله شده، از ترس رسوایی او را کشت و دفن نمود.
شیطان پس از این پیش آمد، نزد برادران دختر رفت و ماجرای عابد را مفصلا شرح داد و محل دفن را هم به آنان گفت. کم کم داستان پخش شد، تابه سلطان شهر رسید.
شاه با عده‏ای پیش عابد رفت و از جریان جویا شد. برصیصا به همه کردار زشت خود اعتراف نمود. شاه دستور داد او را به دار آویختند. همی که بر چوبه دار بالا رفت، شیطان به صورت مردی پیش او آمد و گفت:
آن کسی که تو را به مرحله خطرناک گرفتار نمود من بودم. اینک اگر نجات می‏خواهی باید از من اطاعت کنی.
عابد: چگونه اطاعت کنم؟
- یک مرتبه مرا سجده کن.
- اکنون که بر فراز دار هستم چگونه سجده کنم؟
- من به یک اشاره تو قناعت می‏کنم.
برصیصا با سر اشاره به سجده کرد و در آخرین لحظات زندگی به پروردگار جهان کافر شد، و پس از چند دقیقه به زندگی اش خاتمه داد.
خداوند در آیه 16 - 17 سوره حشر اشاره به همین داستان می‏نماید:
کار آنها همچو شیطان است که به انسان گفت: کافر شو! (تا مشکلات تو را حل کنم) اما هنگامی که کافر شد، گفت: از تو بیزارم، من از پروردگار عالمیان می‏ترسم. سرانجام کار هر دو این شد، که هر دو در آتش دوزخ خواهند بود، و برای همیشه می‏سوزند، این است کیفر ستمگران.(144)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0