داستان های بحارالانوار ، ازدحام در بغداد

وارد بغداد که شدم دیدم مردم کنار پل عتیق ازدحام نموده هر کس که وارد می‏شود نام و نسبش را می‏پرسند و می‏گویند کجا بودی؟
از من هم پرسیدند نامت چیست و کجا بودی؟
من نیز نام خود را گفتم.
ناگهان به سوی من هجوم آوردند و لباسم را پاره پاره نمودند و تکه‏های آن را تبرک بردند تا جایی که نزدیک بود روح از بدنم جدا گردد. علتش این بود که نگهبانان بین النهرین شرح حال مرا نوشته به بغداد فرستاده بودند. سپس مرا به بغداد بردند چنان ازدحامی شد که نزدیک بود از بین بروم شوم.
وزیر قمی که شیعه بود از سید بن طاووس خواسته بود در این مورد تحقیقاتی نموده و صحت ماجرا را به اطلاع وی برساند.
سید بن طاووس با عده‏ای با من ملاقات کردند، به من فرمود:
اینکه می‏گویند مردی شفا یافته تو هستی؟ این همه سر صدا در شهر به راه انداختی؟
گفتم: آری.
سید ران مرا باز کرد اثری از آن زخم را ندید، همانجا ساعتی بیهوش بر زمین افتاد و از شوقش غش کرد، به هوش که آمد دست مرا گرفت و نزد وزیر آورد در حالی که می‏گریست گفت: جناب وزیر این مرد برادر و نزدیک‏ترین صحابه من است.
وزیر گفت: داستانت را تا به آخر برای او حکایت کردم.
وزیر فروی پزشکانی را که آن زخم را دیده بودند احضار کرد و گفت:
زخم ران این مرد را که قبلاً دیده‏اید، معالجه کنید! پزشکان گفتند:
تنها راه علاج این زخم این است که با چاقو بریده شود و اگر بریده شود می‏میرد.
وزیر گفت: به فرض اینکه بریدند و نمرد چقدر طول می‏کشد که بهبود یابد؟
گفتند: حداقل دو ماه طول می‏کشد و بعد از بهبودی در جای آن گودی سفیدی خواهد ماند که هرگز در جای آن موی نمی‏روید.
وزیر پرسید: شما چه وقتی آن را دیده‏اید؟
گفتند: ده روز پیش.
وزیر ران مرا که قبلاً زخم داشت، نشان داد که مانند ران دیگرم اثری از زخم نبود.
یکی از پزشکان فریاد کشید و گفت: این، کار عیسی بن مریم است!
وزیر گفت: اکنون که معلوم شد کار هیچ یک از پزشکان نیست، ما خود می‏دانیم کار کیست.
سپس خلیفه وزیر را به حضور خواست و واقعه را از وی پرسید، وزیر هم ماجرا را برای وی بیان نمود.
خلیفه مرا به حضور طلبید، و هزار دینار به من داد و گفت:
این مبلغ را بگیر و به مصرف خود برسان.
گفتم: جرات ندارم یک دینار از آن را بردارم.
گفت: از کسی می‏ترسی؟
گفتم: از همان کسی که مرا مورد توجه قرار داد، زیرا او فرمود که از ابوجعفر (خلیفه) چیزی قبول مکن. خلیفه از شنیدن این سخن به شدت ناراحت شد و گریست.
آن گاه من بدون این که چیزی از وی بپذیرم، بیرون آمدم.(122)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0