داستان های بحارالانوار ، آفتاب به گرو رفت‏

ابو وائل می‏گوید:
من و رفیقم بر سلمان فارسی وارد شدیم سلمان گفت:
اگر پیامبر (صله الله علیه و آله و سلم) از تکلیف برای مهمانان نهی نکرده بود خود را به زحمت افکنده و طعام خوبی برای شما تهیه می‏کردم سپس مقداری نان و نمک حاضر کرد
رفیقم گفت:
اگر با این نمک قدری سبزی هم بود بهتر بود سلمان آفتابه‏ی خود را گرو گذاشت و سبزی خرید پس از صرف غذا رفیقم در مقام شکر خدا چنین گفت:
الحمدلله الذی قنعنا بما رزقنا
خدا را حمد می‏کنم که ما را به آنچه داده قانع گردانیده است‏
سلمان گفت: اگر قانع بودی آفتابه‏ام به گرو نمی‏رفت(153)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0