داستان های بحارالانوار ، آفرین بر آن مرد غیور
سخنانی منطقی و پر معنای مرد عرب، چنان چهره ولید را دگرگون ساخت که رنگش پرید و آب دهان در گلویش خشک شد، طوری که چشمانش به سرخی گرایید، گویا دانههای انار در آن چکاندهاند.
یکی از حاضران به آن عرب اشاره نمود که زودتر مجلس را ترک و فرار کند، زیرا میدانست ولید او را خواهد کشت.
مرد عرب از دربار بیرون آمد، اتفاقاً جلوی درب با چند نفر که میخواستند پیش ولید بروند برخورد نمود، به یکی گفت: ممکن است لباسهای رزم را با لباسهای سیاه تو عوض کنم؟ در ضمن از جایزهای که گرفتهام مقداری نیز به تو میدهم. آن مرد پذیرفت. مرد عرب فری لباسش را عوض کرد و صحرای بی پایان را در پیش گرفت و فرار کرد.
مردی که لباس عرب فراری را پوشیده بود، دستگیر شد و به جای او گردنش را زدند.
وقتی که سرش را پیش ولید آوردند ولید با دقت نگاه کرد و گفت: این کشته، آن مرد نیست! این، یکی از دوستان من است. بروید هرچه زودتر آن مرد عرب را پیدا کنید!
چابک سواران دنبال او رفتند، پس از طی مسافت زیاد به او رسیدند. همین که مرد عرب آنها را دید، دست به چله کمان برد و هر کدام از سواران را با یک تیر نشانه رفت. عاقبت چهل نفر از آنها را کشت و بقیه فرار کردند و پیش ولید آمدند و جریان را گزارش دادند. ولید از شنیدن این خبر بیهوش شد، بعد از یک شبانه روز به هوش آمد.
پرسیدند: چرا چنین شدی؟
در پاسخ گفت: به خاطر عدم دستگیری آن عرب فراری، ناراحتی چون کوه بر دلم نشست و چنین حالی به من دست داد.
سپس گفت: آفرین بر آن مرد عرب، چه انسان غیوری بود(39).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
