داستان های بحارالانوار ، امام کاظم و شقیق بلخی
شقیق بلخی یکی از عرفای عصر امام کاظم (علیه السلام) بود میگوید
در سال 149 هجری برای انجام مراسم حج حرکت کردم، به منزلگاه قادسیه که رسیدم در میان انبوه جماعت چشمم به چهرهی زیبای جوانی افتاد که لاغر اندام و گندمگون بود و روی لباسش لباسی پشمی پوشیده و ردایی به دوش و نعلینی به پا داشت و تنها در گوشهای نشسته بود با خود گفتم:
این جوان از صوفیهاست و میخواهد در مسافرت سربار مردم گردد، به خدا سوگند نزدش میروم و او را سرزنش میکنم نزدیک او رفتم متوجه من که شد فرمود:
ای شقیق اجتتبوا کثیرا من الظن بعض اثم از بسیاری گمانها بپرهیزید چون که برخی از گمانها گناه است(114)
آنگاه مرا تنها گذاشت و رفت با خود گفتم
این یک حادثه بزرگ و عجیبی است این جوان از نیت درونی من خبر داد و نام مرا به زیان آورد حتماً این جوان بندهی صالح خداست به خدمتش میرسم و از او معذرت خواهی میکنم به دنبالش هر چه کوشیدم به او نرسیدم از نظرم غایب شد و او را ندیدم تا اینکه وارد منزلگاه (واعصه) شدیم: دیدم مشغول نماز است اعضاء بدنش در نماز میلرزید و اشک از چشمانش سرازیر بود
با خود گفتم: پیدایش کردم همین جوان است میروم نزدش و از او میخواهم مرا حلال کند نزدیکش رفتم پس از نماز متوجه من شد فرمود:
ای شقیق! این آیه را بخوان
انی لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدی من هرکه را توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد سپس هدایت شود میآمرزم(115)
سپس مرا ترک کرد و رفت با خود گفتم این جوان از پاکان نمونه و بی نظیر است زیرا بار دوم نیت باطن من خبر داد به راه خود ادامه دادیم به منزلگاه زباله که رسیدیم دیدم کنار چاهی ایستاده و در دستش مشک کوچکی هست میخواهد از چاه آب بکشد ناگاه مشک آب از دستش رها شد و به چاه افتاد سر به آسمان کرد و گفت
انت ربی اذا ظئمت الی الما و فوتی اذا اردت الطعاما تو خدای منی وقتی تشنه شوم سیرابم میکنی و وقتی که احتیاج به طعام داشته باشم عذابم میدهی ای خدا من! غیر از این ظرفی را ندارم آن را به من بازگردان
سوگند به خدا ناگاه دیدم آب چاه بالا آمد آن جوان دستش را دراز کرد و مشک را پر از آب نمود بیرون آورد با آن وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند سپس به سوی تل ریگی رفت و مقداری ریگ برداشت و در میان آن ظرف ریخت و آن را حرکت داد و آشامید(116)
نزدش رفته و سلام کرد جواب سلام مراد داد، گفتم
از اضافهی غذای خود که خدا به تو نعمت داده به من نیز بده
فرمود: ای شقیق همواره نعمتهای ظاهری و پنهانی خدا به ما میرسد و به خدای خود ظن نیک داشته باش
آنگاه ظرف آب را به به من داد از آب آن نوشیدم همانند شربت شیرین و گوارا بود که هرگز نوشیدنی لذیذتر و خوشبوتر از آن را نیاشامیده بودم هم سیراب و هم سیر شدم و به طوری که چند روز نیازی به آب و غذا نداشتم
شقیق میگوید:
دیگر آن جوان را ندیدم تا اینکه نیمههای شب او را در کنار در مکه دیدم با راز و نیاز، زمزمه و گریهای مخصوص نماز میخواند تا سحرگاه مشغول عبادت بود وقت نماز صبح که رسید برخاست نماز را خواند و تسبیح گفت. سپس هفت مرتبه خانه خدا را طواف کرد ناگاه دیدم از آنجا بیرون رفت
به دنبالش رفتم برخلاف آنچه که در راه او را تنها میدیدم عدهای از مستمندان، نیازمندان و غلامان و مردم زیادی اطرافش را گرفتهاند، و بر او سلام و تهنیت میگویند از یکی از کسانی که به او نزدیکتر بود پرسیدم: این جوان کیست؟
گفت: موسی بن جعفر (علیه السلام) است.
گفتم: باید هم چنین کارهای عجیب و شگفت انگیزی از او سر بزند و این گونه کرامتهای بزرگ از ایشان تعجب آور نیست(117)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
