داستان های بحارالانوار ، انقلاب درونی‏

راوی می‏گوید:
در شام بودم اسیران آل محمد را آوردند، در بازار شام، درب مسجد، همانجایی که معمولاً سایر اسیران را نگه می‏داشتند، باز داشتند، پیر مردی از اهالی شام جلو رفت و گفت:
سپاس خدای را که شما را کشت و آتش فتنه را خاموش کرد و از این گونه حرفهای زشت بسیار گفت. وقتی سخنش تمام شد، امام زین العابدین به او فرمود:
آیا قرآن خوانده‏ای؟
گفت: آری، خوانده‏ام‏
امام: آیا این آیه را خوانده‏ای؟ قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی : بگو ای پیامبر! در مقابل رسالت، پاداشی جز محبت اهل بیت و خویشانم نمی‏خواهم.
پیر مرد: آری، خوانده‏ام‏
امام: اهل بیت و خویشان پیامبر ما هستیم.
آیا این آیه را خوانده‏ای؟ و آت ذا القربی حقه : حق ذی القربی را بده!
مرد: آری، خوانده‏ام.
امام: مائیم ذوالقربی که خداوند به پیامبرش دستور داده، حق آنان را بده.
مرد: آیا واقعاً شما هستید؟
امام: آری، ما هستیم.
آیا این آیه را خوانده‏ای؟ و اعلموا انما غنمتم من شیی‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی (44): بدانید هر چه به دست می‏آورید پنچ یک آن از آن خدا و پیامبرش و ذی القربی است.
مرد: آری، خوانده‏ام.
امام: ما ذوالقربی هستیم.
آیا این آیه را خوانده‏ای؟ انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا (45): همانا خداوند اراده کرده که هرگونه آلودگی را از شما اهل بیت دور کند و پاکتان سازد.
مرد: آری، خوانده‏ام.
امام: آنها ما هستیم.
پیر مرد پس از شنیدن سخنان امام علیه‏السلام دستها را به سوی آسمان بلند کرد و سه مرتبه گفت:
خدایا! توبه کردم، پروردگارا از کشندگان خاندان پیامبر تو محمد صلی الله علیه و آله بیزارم، من با این که قبلاً قران را خوانده بودم ولی تاکنون این حقایق را نمی‏دانستم.(46)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0