داستان های بحارالانوار ، بانویی در محضر هشت امام معصوم
حبابه والبیه (106) میگوید:
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را در محل پیشتازان لشکر دیدم، در دستش تازیانه دو سر بود و با آن، فروشندگان ماهی بیفلس و مار ماهی و ماهی طافی (که حرامند) را میزد و میفرمود:
ای فروشندگان مسخ شدههای بنیاسرائیل و لشکر بنیمروان!
فرات بن احنف عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین لشکر بنیمروان کیانند؟
حضرت فرمود:
مردمی بودند که ریشهای خود را میتراشیدند و سبیلهایشان را تاب میدادند.
حبابه میگوید:
من گویندهای را خوش بیانتر از علی علیهالسلام ندیده بودم، به دنبالش رفتم تا در محل نشیمن مسجد کوفه نشست.
عرض کردم:
یا امیرالمؤمنین! خدا رحمتت کند! نشانه امامت چیست؟
امام علی علیهالسلام در پاسخ - به سنگ کوچکی اشاره کرد - و فرمود: آن را بیاور!
من سنگ کوچک را به حضرت دادم، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود:
ای حبابه! هر کسی ادعای امامت کرد و توانست مثل من این سنگ را مهر زند، بدان که او امام است و اطاعت از او واجب میباشد و نیز امام کسی است که هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد.
حبابه میگوید:
از محضر امیرالمؤمنین رفتم. مدتی گذشت حضرت به شهادت رسید، نزد امام حسن علیهالسلام که در مسند امیرالمؤمنین نشسته بود و مردم از او سؤال میکردند، رفتم.
هنگامی که مرا دید، فرمود:
ای حبابه والبیه!
عرض کردم:
بلی، سرورم!
فرمود:
آنچه همراه داری بیاور!
من آن سنگ کوچک را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان که امیرالمؤمنین مهر زده بود.
پس از امام حسن، خدمت امام حسین علیهالسلام که در مسجد پیامبر خدا - در مدینه بود - رسیدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود:
در میان دلیل امامت، آنچه را که تو میخواهی موجود است. آیا دلیل امامت را میخواهی؟
عرض کردم:
بلی، سرور من!
فرمود:
آنچه همراه داری بیاور!
من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست.
پس از شهادت امام حسین به خدمت امام زین العابدین رسیدم. آن چنان پیر شده بودم ضعف و ناتوانی اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سیزده سال میدانستم، امام را دیدم در حال رکوع و سجود بوده و مشغول عبادت است. - و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم - از دریافت نشانه امامت، ناامید شدم. در این وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره کرد به محض اشاره آن حضرت جوانی من برگشت. منتظر شدم امام نماز را تمام کرد.
عرض کردم:
سرور من! از دنیا چقدر گذشته و چقدر باقی مانده است؟
فرمود:
نسبت به گذشته آری، اما نسبت به آینده نه. (گذشته را میتوان معلوم کرد، به آن آگاهیم، ولی باقی مانده را کسی آگاه نیست، آن را خدا میداند).
آنگاه فرمود:
آنچه همراه خود داری بیاور!
من سنگ کوچک را به امام سجاد دادم آن حضرت نیز مهر زد. سپس محضر امام باقر رفتم، او نیز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسیدم آن حضرت نیز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام کاظم علیهالسلام تقدیم نمودم. او نیز مهر کرد. سپس محضر امام رضا علیهالسلام رفتم آن حضرت نیز همان سنگ کوچک را مهر زد. حبابه والبیه پس از آن، نه ماه زندگی کرد و در سن 236 دار دنیا را وداع نمود.(107)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
