داستان های بحارالانوار ، پرنده نامه رسان
خداوند پرندگان را در اختیار حضرت سلیمان قرار داده بود، هنگامی که سلیمان نیاز داشت آمدند با نظم خاص در بالای سر سلیمان کنار هم صف کشیده، با پر و بالشان سایه بانی بر تخت تشکیل میدادند.
روزی حضرت سلیمان بر تخت خود نشسته بود، پرندگانی که در اختیارش بودند آمدند، با پر و بالشان بر تخت او سایه انداختند تا تابش خورشید سلیمان را نیازارد، از میان پرندگان تنها هدهد شانه به سر غایب بود و از آفتاب از جای خالی او بر سلیمان میتابید، سلیمان سرش را بلند کرد و به پرندگان نگاه نمود، هدهد را در جایش ندید، پرسید:
چرا هدهد را نمیبینم، مگر او از غایبان است؟
سپس گفت: او را سخت شکنجه نموده و یا ذبحش میکنم، مگر اینکه دلیلی بر بی گناهی خود بیاورد. چندان طول نکشید که هدهد آمد.
سلیمان پرسید: کجا بودی، چرا غیبت کردهای؟
هدهد جواب داد:
من اطلاعاتی بدست آوردهام، که تو از آنها بی خبری! من از کشور سبأ یمن دیدن کردم و خبر صحیح برایت آوردهام، من زنی را دیدم در آن کشور حکومت میکند، وی از همه نعمتها برخوردار است و عظیمی دارد.
ولی جای تأسف است خود زن و ملتش همه خورشید را میپرستند، و خدایی را که باران از آسمان میفرستد و گیاهان را از زمین میرویاند و هر آنچه پنهان و آشکار آگاه است پرستش نمیکنند. سلیمان از این خبر تعجب کرد و گفت:
ما در این مورد تحقیق میکنم تا ببینم تو راست گفتی یا دروغ. سپس نامهای برای ملکه سباء بلقیس نوشت، به هدهد داد و گفت: این نامه را به ملکه برسان، تا ببینم آنها نظرشان چیست و چه پاسخی میدهند.
هدهد نامه را گرفت، از شام به سوی کشور سباء پرواز نمود، نامه را کنار تخت بلقیس گذاشت.
ملکه سباء نامه را برداشت و خواند، فهمید نامهای بسیار مهمی است؛ و از طرف شخصی بزرگی فرستاده شده است.
آنگاه اطرافیان خود را دعوت نمود، تا درباره جواب آن تصمیم گیرند...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
