داستان های بحارالانوار ، پندهای مردشناسی‏

منصور دوانیقی، خلیفه عباسی،(126) در سال 144 برای زیارت خانه خدا به مکه رفته بود. برای این که کسی او را نشناسد، آخرهای شب به طواف می‏رفت و سپیده دم با مردم نماز جماعت می‏خواند سپس به منزل بر می‏گشت.
شبی مشغول طواف بود شنید، که شخصی در حال راز و نیاز می‏گوید: اللهم انا نشکوا الیک ظهور البغی و الفساد فی الارض و ما یحول بین الحق و اهله من الظلم: بار خدایا! به تو شکایت می‏کنیم از ظلم و فساد که در زمین آشکار شده و بین حق و اهلش جدایی انداخته است.
منصور به دقت گوش کرد آنگاه مرد خواست و گفت: این چه سخنی بود که از تو شنیدم؟
مرد: اگر امان دهی حقیقت‏ها را برای تو روشن می‏کنم، کارها را از ریشه به تو اطلاع می‏دهم.
منصور: در امانی بگو.
مرد: ای خلیفه! اخلاق زشت تو (طمع) موجب بروز ظلم و فساد گشته است، و بین حق و اهلش فاصله انداخته که حق به صاحبش نمی‏رسد. خداوند تو را سرپرست مسلمانان قرار داده، در صورتی تو از حال آنان در غفلتی، بین خود و آنان پرده انداخته و دژی از کچ و آجر و درهای آهنین ساختی و بر در بارگاه نگهبانان سلاح به دست گذاشته‏ای که مردم نمی‏توانند عرض حاجت کنند و وزیران ستمگر و کارمندان خیانتکار و آلوده ازراف تو را گرفته‏اند، اگر نیکی کنی یاریت نمی‏کنند و اگر بدی کنی جلو تو را نمی‏گیرند، و تو به آنها قدرت دادی بر مردم ستم کنند و فرمان ندادی به یاری ستمدیدگان و گرسنگان و لخت و عریان‏های جامعه بشتابند. آنچنان نیرو گرفتند که با تو در سلطنت شریک شدند و مردم از ترسشان رشوه می‏دهند و می‏گویند: اکنون که خلیفه به خدا خیانت می‏کند ما چرا نکنیم. آنان اموال فراوان پس انداز کردند و میان تو و مظلومان فاصله افتادند از این رو مملکت اسلامی را ظلم و ستم و فساد و تباهی فرا گرفت با این وضع چگونه اسلام و مسلمین به حیات خود ادامه خواهد داد؟
ای خلیفه! من گناهی به کشور چین سفر کرده‏ام، پادشاه آنجا ناشنوا بود روزی گریه می‏کرد. وزیرش از علت گریه او پرسید که چرا گریه می‏کند؟
گفت: برای ناشنوا بودنم گریه نمی‏کنم، گریه‏ام برای این است که بعد از این، ناله ستمدیده‏ای را بر در سرای خود نخواهم شنید، ولی اکنون که گوشم نمی‏شنود، چشمانم سالم است، اعلان کنید هیچ کس با لباس سرخ نپوشد مگر کسی که ستمدیده است و شکایت دارد.
خود پادشاه هر روز نزدیک ظهر سوار بر فیل می‏شد در داخل شهر می‏گشت، تا اگر ستمدیده‏ای هست به فریادش برسد.
این پادشاه کافر بود. ولی لطف و محبتش به مردم بیش از حرص و طعمش بود. و این چنین به حال مردم می‏رسید.
امنا تو خود ایمان به خدا داری و پسر عموی رسول خدایی حرص و طمع خود را بر آسایش مسلمانان مقدم می‏داری.
ای خلیفه! تو این همه ثروت را برای چه کسی جمع می‏کنی.
اگر برای فرزندت جمع می‏کنی؟ اشتباه است. زیرا آنگاه که به دنیا آمد هیچ قدرت و توان نداشت و چیزی از مال دنیا همراه خود نیاورد. خداوند غذای او را به صورت شیر در سینه مادر تهیه نمود. این تو نبودی که غذای او را تامین کنی.
اگر برای تقویت سلطنت و حکومت است؟ این هم اشتباه است، زیرا خداوند داستانهای گذشتگانم را برای عبرت تو نقل کرده که اموال و ثروت و قدرت هنگام گرفتاری، برایشان سودی نبخشد.
و اگر برای زندگی نیک در آینده است؟ این هم اشتباه است، چون زندگی خوب در آینده، با عمل صالح تامین می‏گردد، نه با ثروت.
ای خلیفه! چه خواهی کرد آن روز که لخت و عریان برای حساب روز قیامت حاضر شوی؟ آیا این همه قدرت و مکنت برایت سودی خواهد داشت؟
منصور پس از شنیدن این سخنان به شدت گریست و گفت:
کاش آفریده نشده بودم.
سپس گفت: اکنون چاره چیست چه کنم؟
مرد ناشناس: دانشمندان و علمایی متعهد و دیندار را احترام کن و از آنان استفاده نما.
منصور: آنان از من فرار می‏کنند.
مرد ناشناس: آنان می‏ترسند تو آنها را در ستمگری خود شریک کنی. اگر بخواهی آنان را! خود جلب کنی، در بارگاهت را به روی همه باز کن و دربان را که مانع اظهار حاجت مردم اند بر کنار نما، فاصله را از میان بردار، زندگی را از راه حلال تامین کن، و به داد ستمدیدگان برس، من ضمانت می‏کنم علماء و دانشمندانی که از تو فراری اند به سویت برگردند و تو را در کارهایت یاری دهند.
منصور گفت: پروردگارا! مرا توفیق بده آنچه را که این مرد گفت، عمل کنم. در این وقت مؤذن اذان گفت و منصور به نماز صبح ایستاد پس از ادای نماز، دستور داد آن مرد را نزد من بیاورید، هر چه گشتند اثری از او نیافتند.
و گفته‏اند او خضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده است.(127)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0