داستان های بحارالانوار ، پیرمرد خربزه فروش و اسرار غیبی‏

میثم تمار یار وفادار علی علیه السلام سوار بر اسب از نزدیک محلی که جمعی از طایفه بنی اسد در آن نشسته بودند، عبور می‏کرد. در این حال حبیب بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود، هر دو به یکدیگر نزدیک شدند تا حدی که گردن اسبهایشان به هم می‏خورد و گفت و گویی طولانی کردند.
در آخر حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت:
گویا پیرمردی خربزه فروش را می‏بینم که در راه عشق و محبت خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم او را به دار آویخته‏اند و بر چوبه دار شکم او را پاره می‏کنند.
میثم هم گفت:
من هم مرد سرخ رویی را که گیسوان بلندی دارد می‏شناسم، برای یاری فرزند رسول خدا، حسین بن علی علیه السلام، به کربلا می‏رود کشته می‏شود و سر بریده‏اش را در کوفه می‏گردانند. آنان پس از این گفت و گو، از هم جدا شدند.
کسانی که آنجا بودند و این گفت و گو را شنیده بودند و به خیال خودشان، درباره دروغ‏های آن دو نفر صحبت می‏کردند که رشید هجری از راه رسید و از آنان سراغ میثم و حبیب را گرفت، به او گفتند:
همین جا بودند و چنین و چنان گفتند و سپس از هم جدا شده و رفتند.
رشید گفت:
خداوند میثم را رحمت کند، فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند که به آورنده سر بریده حبیب در کوفه صد درهم بیشتر جایزه می‏دهند و آنگاه آن سر را در شهر می‏گردانند.
حاضران به یکدیگر گفتند:
این یکی، از آنان هم دروغگوتر است. ولی طولی نکشید که میثم را بر در خانه عمر بن حریث بر فراز چوبه دار آویخته دیدند و سر حبیب بن مظاهر را هم به کوفه آوردند و آ نچه را که آن روز گفته شد، به چشم خود دیدند.(146)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0