داستان های بحارالانوار ، جنگ جمل‏

جنگ جمل یکی از خانمانسوزترین جنگها بود که در عصر خلافت علی (علیه السلام) رخ داد. این جنگ در بصره بین سپاه علی (علیه السلام) و طلحه و زبیر اتفاق افتاد که منجر به قتل پنج هزار نفر از سپاه علی (علیه السلام) و سیزده هزار نفر از سپاه دشمن شد. در آغاز علی (علیه السلام) تلاش می‏کرد خونریزی نشود. هنگامی احساس کرد گریزی از جنگ نیست بر مرکب خود سوار شد و بدون اسلحه به میدان رفت و با ندای بلند مکرر زبیر را که از سران آتش افروز جنگ بود، صدا زد. زبیر به نزد علی (علیه السلام) آمد به گونه‏ای که گردن مرکب او در مقابل گردن مرکب علی (علیه السلام) قرار گرفت.
حضرت به زبیر (پسر عمه‏اش) گفت: این چه کاری است که می‏کنی و این چه اندیشه‏ای است به سر داری؟ چرا مردم را بر ضد ما تحریک می‏کنی؟ زبیر گفت: خون عثمان را می‏طلبم.
علی (علیه السلام) فرمود: دست تو و طلحه در ریختن خون عثمان در کار بود.
آنگاه فرمود: ای زبیر من تو را به اینجا خوانده‏ام تا سخنی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را به یاد تو آورم، تو را به خدا سوگند می‏دهم آیا یادتان هست آن روز که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از جایی می‏آمد و دست تو را در دست داشت، وقتی به من رسید سلام کرد و با روی خندان به او نگریست، من نیز جواب سلامش را دادم و با روی خندان به او نگریستم اما سخنی نگفتم. ولی تو گفتی: ای رسول خدا! علی (علیه السلام) خود بزرگ بین است.
آن حضرت فرمود: آرام باش! قطعاً در علی خود بزرگ بینی نیست و به زودی تو به جنگ علی (علیه السلام) می‏آیی در حالی که تو ظالم باشی. و نیز آیا به یاد داری روزی را که رسول خدا به تو فرمود:
آیا علی را دوست داری؟
در جواب گفتی:
چگونه علی را دوست ندارم با اینکه او برادر من و پسر دائی می‏باشد.
فرمود: ای زبیر به زودی با او می‏جنگی و در این جنگ تو ظالم هستی! زبیر گفت: آری یاد آمد سخن پیامبر را فراموش کرده بودم، ای ابوالحسن! از این پس هرگز با تو جنگ نخواهم کرد...
حضرت علی به صف سپاه خود بازگشت و زبیر نیز به سپاه جمل برگشت و در کنار کجاوه‏ی عایشه ایستاد و گفت: یا امیر المؤمنین هرگز درمیدان جنگی نایستادم جز این که از روی بصیرت می‏جنگیدم ولی در این جنگ در حیرت و تردید هستم.
عایشه گفت: ای یکه تاز قریش چنین نگو، تو از شمشیر علی ترسیده‏ای... وه چه بسیار افرادی که قبل از تو از شمشیرها ترسیده‏اند!
عبدالله پسر زبیر، نیز پدرش را سرزنش کرد ولی زبیر سخن آنها را گوش نداد و خود را کنار کشید و از صحنه‏ی جنگ بیرون رفت و به سوی مدینه حرکت کرد و به وادی السباع که رسید در آنجا به دست یکی از مسلمانان به نام جرموز کشته شد...
قاتل زبیر شمشیر و سر بریده او را به حضور علی (علیه السلام) آورد وقتی چشم علی (علیه السلام) به شمشیر زبیر افتاد فرمود: طال ما جلی الکرب عن وجه رسول خدا: این شمشیر چه بسیار اندوه را از سیمای پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر طرف نمود.(45)
تأسف علی (علیه السلام) از این بود که شخصی با آن همه سابقه دلاوری در صحنه‏های جنگ و دفاع از اسلام، چرا این گونه منحرف شد و به هلاکت رسید با این که پسر عمه رسول خدا و علی (علیه السلام) بود.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0