داستان های بحارالانوار ، چو ایستاده‏ای دست افتاده گیر

هشام بن اسماعیل پدر عبدالملک مروان در دوران خلافت عبدالملک استاندار مدینه بود، خیلی ظلم و ستم نموده و در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود، بخصوص به امام سجاد و خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیش از دیگران بد رفتاری کرده بود.
پس از مرگ عبدالملک، پسرش ولید جانشین شد. ولید تصمیم گرفت رضایت مردم مخصوصاً اهل مدینه را جلب کند، هشام را از استانداری برداشت. و دستور داد هشام را در جلوی خانه مروان نگاه دارند و هر کس از او بدی دیده یا شنیده بیاید تلافی کند. مردم دسته دسته می‏آمدند فحش و ناسزا به هشام می‏گفتند و تف به صورتش می‏انداختند.
خود هشام بیش از همه نگران امام سجاد و علویون و با خود فکر می‏کرد انتقام آن حضرت در مقابل آن همه دشنام و اذیت و لعن نسبت به پدران بزرگوارش جز کشتن چیزی دیگر نخواهد بود.
یک وقت دید امام سجاد با عده‏ای از علویون به سوی او می‏آیند، رنگ در سیمای هشام نماند و هر لحظه انتظار مرگ را می‏کشید. ولی امام که به هشام نزدیک شد طبق معمول مسلمان که هم می‏رسند سلام می‏گویند با صدای بلند سلام گفت.
و به سایر علویون نیز قبلاً فرموده بود کاری به هشام نداشته باشید چون اخلاق ما خانواده این نیست به افتاده لگد بزنیم بلکه روش ما این است افتادگان را یاری کنیم.
علاوه حضرت یادداشتی به هشام داد و در آن یاد آور شد که اگر از عهده پرداخت بدهی نیایی، نزد ما پول هست، می‏توانیم به شما کمک کنیم. و از جانب ما چیزی به دل نگیر و هرگز ناراحت نباش.
هشام وقتی این بزرگواری را از امام سجاد (علیه السلام) دید با صدای بلند گفت: الله یعلم حیث یجعل الرساله: خداوند می‏داند رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد.(71)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0