داستان های بحارالانوار ، خاطرهای عبرتانگیز
سلیمان بن مراد میگوید:
در کنار خانهی خدا مشغول طواف بودم که ناگاه دیدم فردی میگوید:
پروردگارا! مرا ببخش گرچه میدانم نمیبخشی!
سلیمان میگوید:
از این گفتار لرزه بر اندامم افتاد، و به او نزدیک شدم و گفتم:
ای مرد تو در حرم خدا و پیامبرش هستی و این ایام هم ایام حرام و ماه با اهمیتی است، چرا از رحمت الهی مایوس میباشی؟
گفت: گناه من بزرگ است.
گفتم: بزرگتر از کوه تهامه؟
گفت: آری.
گفتم: به اندازهی کوههای بلند؟
گفت: آری.
سپس گفت:
اگر مایل باشی میتوانم به تو بگویم ولی از حرم خارج شویم. بدین جهت از حرم خارج شدیم، در خارج از حرم اظهار داشت و گفت:
من در لشکر عمر بن سعد بودم و جزء چهل نفری بودم که سر مبارک امام حسین را از کوفه به شام برای یزید بردند. سپس به برخی حوادثی که در مسیر اتفاق افتاده بود اشاره کرد(80).
خدا نکند انسان آنچنان غرق گناه گردد که هر گونه روزنهی امیدی را به رویش بسته بیند و از رحمت الهی مایوس گردد.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
